سرنوشت شوم p21
سرنوشت شوم p21
ویو صبح:
با گرمی نفسی روی صورت بیدار شدم و توقع نداشتم با همچین صحنه ای مواجه بشم که یهو جیغ کشیدم
دا یون:جیییییییغ ت....تو اینجا چه کار میکنی کو اون پسره تهیونگ
جیمین:یااا چته روانی مگه مریضی
دا یون:خودت روانی و مریضی منو برگردون پیش تهیونگ
جیمین:تورو ازم گرفتن دیگه نمیزارم ازم بگیرنت ، اماده شو بیا صبحونه بخور
یه دقیقه رفتم تو فکر که اصلا چرا اینجام چطوری اومدم که جیمین برگشت به سمتم
جیمین:اها راسی فکر فرار به سرت نزنه چون نمیتونی فرار کنی
دا یون:ایشششش گمشو بیرون
جیمین:یکم مودب باش بیب
دا یون:یااا به من نگو بیب
جیمین:بسه زود بیا پایین
از اون اتاق بدم میومد چون همه چی قرمز بود یه حس بدی بهم دست میداد رفتم و دست ک صورتمو شستم و در کمد رو باز کردم با چیزی که دیدم خشکم زد
بر خلاف اون اتاق قرمز و دارک توی کمدش کلی لباس های رنگی و اکلیلی و براق بود ،
یکی از لباس هارا برداشتم و پوشیدم(اسلاید بعدی عکس لباس) یکی از لباس های ساده و مشکی رو پوشیدم و موهومو بالا بستم و رفتم صبحونه بخورم،از پله ها که میومدم پایین نگاه های جیمین رو روی خودم حس میکردم
جیمین:این چه لباسیه پوشیدی چرا انقدر کوتاهه
دا یون:معذرت میخام که لباس های تو کمد توعه دفعه دیگه کمد خودمو همراهم میارم
جیمین:بیا بشین صبحونتو بخور
رفتم و نشستم پای میز صبحونه کسی نبود یه لحظه ترسیدم
دا یون:چ...چرا کسی اینجا نیست
جیمین:(پوز خنده ترسناک)شاید رفتن یا شایدم کشتمشون
دا یون:هیییی من میترسم خفه شو
جیمین:شوخی کردم بابا چرا میترسی تا من هستم نمیزارم اب تو دلت تکون بخوره ، خدمتکارا رفتن سر پستشون
دا یون:ای چندش
(با این حالم گذاشتم ادامه فیک لایک و کامنت یادتون نره قشنگام)
ویو صبح:
با گرمی نفسی روی صورت بیدار شدم و توقع نداشتم با همچین صحنه ای مواجه بشم که یهو جیغ کشیدم
دا یون:جیییییییغ ت....تو اینجا چه کار میکنی کو اون پسره تهیونگ
جیمین:یااا چته روانی مگه مریضی
دا یون:خودت روانی و مریضی منو برگردون پیش تهیونگ
جیمین:تورو ازم گرفتن دیگه نمیزارم ازم بگیرنت ، اماده شو بیا صبحونه بخور
یه دقیقه رفتم تو فکر که اصلا چرا اینجام چطوری اومدم که جیمین برگشت به سمتم
جیمین:اها راسی فکر فرار به سرت نزنه چون نمیتونی فرار کنی
دا یون:ایشششش گمشو بیرون
جیمین:یکم مودب باش بیب
دا یون:یااا به من نگو بیب
جیمین:بسه زود بیا پایین
از اون اتاق بدم میومد چون همه چی قرمز بود یه حس بدی بهم دست میداد رفتم و دست ک صورتمو شستم و در کمد رو باز کردم با چیزی که دیدم خشکم زد
بر خلاف اون اتاق قرمز و دارک توی کمدش کلی لباس های رنگی و اکلیلی و براق بود ،
یکی از لباس هارا برداشتم و پوشیدم(اسلاید بعدی عکس لباس) یکی از لباس های ساده و مشکی رو پوشیدم و موهومو بالا بستم و رفتم صبحونه بخورم،از پله ها که میومدم پایین نگاه های جیمین رو روی خودم حس میکردم
جیمین:این چه لباسیه پوشیدی چرا انقدر کوتاهه
دا یون:معذرت میخام که لباس های تو کمد توعه دفعه دیگه کمد خودمو همراهم میارم
جیمین:بیا بشین صبحونتو بخور
رفتم و نشستم پای میز صبحونه کسی نبود یه لحظه ترسیدم
دا یون:چ...چرا کسی اینجا نیست
جیمین:(پوز خنده ترسناک)شاید رفتن یا شایدم کشتمشون
دا یون:هیییی من میترسم خفه شو
جیمین:شوخی کردم بابا چرا میترسی تا من هستم نمیزارم اب تو دلت تکون بخوره ، خدمتکارا رفتن سر پستشون
دا یون:ای چندش
(با این حالم گذاشتم ادامه فیک لایک و کامنت یادتون نره قشنگام)
۴۶.۷k
۰۱ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.