سرنوشت شوم p۲۰
سرنوشت شوم p۲۰
تهیونگ دستمو گرفت و اروم بردم تو یه اتاق و دستمو بست
تهیونگ:درد که نمیکنه
دا یون:اخ .....یکم ،ممنونم
تهیونگ:بهت ارام بخش میدم ۰ون ممکنه اینی که زدم به دستت سوزش داره و درد میره ولی زود خوب میشی
دا یون:ممنونم ازت ، میشه من بخابم
تهیونگ:بگیر بخاب قشنگم ، خواب خوب ببینی عزیزم
دا یون:.........
گرفتم دراز کشیدم رو تخت و یهو حرفتی مامان و بابام اومد توی ذهنم
........
در خونه باز شد و مامان اومد تو خونه با بابام
دا یون:مامان یونگی رفت مامان(با داد و گریه)
مامانم اصلا گریه نمیکرد و میتونستم اشک رو توی چشماش ببینم که داشت اون حرف هارو به من میزد
مامان:تو دیگه دختر من نیستی ، تو دختر من و بابات نیستی ، ما تورو از پرورشگاه اوردیم پس دیگه به من زنگ نزن و ازمون دور شو ،بدم میاد ازت دا یون
دل یون:(لکنت زبون)چ.....چی ؟میگی یعنی چی م....مامان
بابا:تو دختر من میستی ما فقط شوگا را داشتیم که اونم از پیشمون رفت به من زنگ نزن
دا یون:مامان ، بابا چی میگی ،چرا دارین اینجکری میکنین ،بابا توروخدا چرا
بدون هیچ حرفی از پیشم رفتن و وسط خونه نشستم گریه کردن ک جیغ زدن
دا یون:مگه من چه کارتون کردم که اینجوری جوابمو میدین چرا همون روز اول به من نگفتین ها ؟(با داد و گریه)
.......
اشکام خود به خود سرازیر میشد و چشامو بستم ،یه چیزی روی کمرم حس کردم که بغلم کرده بود ، بر گشتم و دیدم ،دیدم تهیونگ بود
دا یون: عه ...ت...تو
تهیونگ:بخاب اروم و هیچی نگو
دا یون:ب....باشه
هیچی نگفتم و گرمی نفسش رو روی گردنم حس میکردم و سرشو فرو برده بود تو گردنم و مارک گذاشتن ،هیچی نگفتم و خابیدم و خابم برد
(بچه ها ببخشید)
تهیونگ دستمو گرفت و اروم بردم تو یه اتاق و دستمو بست
تهیونگ:درد که نمیکنه
دا یون:اخ .....یکم ،ممنونم
تهیونگ:بهت ارام بخش میدم ۰ون ممکنه اینی که زدم به دستت سوزش داره و درد میره ولی زود خوب میشی
دا یون:ممنونم ازت ، میشه من بخابم
تهیونگ:بگیر بخاب قشنگم ، خواب خوب ببینی عزیزم
دا یون:.........
گرفتم دراز کشیدم رو تخت و یهو حرفتی مامان و بابام اومد توی ذهنم
........
در خونه باز شد و مامان اومد تو خونه با بابام
دا یون:مامان یونگی رفت مامان(با داد و گریه)
مامانم اصلا گریه نمیکرد و میتونستم اشک رو توی چشماش ببینم که داشت اون حرف هارو به من میزد
مامان:تو دیگه دختر من نیستی ، تو دختر من و بابات نیستی ، ما تورو از پرورشگاه اوردیم پس دیگه به من زنگ نزن و ازمون دور شو ،بدم میاد ازت دا یون
دل یون:(لکنت زبون)چ.....چی ؟میگی یعنی چی م....مامان
بابا:تو دختر من میستی ما فقط شوگا را داشتیم که اونم از پیشمون رفت به من زنگ نزن
دا یون:مامان ، بابا چی میگی ،چرا دارین اینجکری میکنین ،بابا توروخدا چرا
بدون هیچ حرفی از پیشم رفتن و وسط خونه نشستم گریه کردن ک جیغ زدن
دا یون:مگه من چه کارتون کردم که اینجوری جوابمو میدین چرا همون روز اول به من نگفتین ها ؟(با داد و گریه)
.......
اشکام خود به خود سرازیر میشد و چشامو بستم ،یه چیزی روی کمرم حس کردم که بغلم کرده بود ، بر گشتم و دیدم ،دیدم تهیونگ بود
دا یون: عه ...ت...تو
تهیونگ:بخاب اروم و هیچی نگو
دا یون:ب....باشه
هیچی نگفتم و گرمی نفسش رو روی گردنم حس میکردم و سرشو فرو برده بود تو گردنم و مارک گذاشتن ،هیچی نگفتم و خابیدم و خابم برد
(بچه ها ببخشید)
۵۱.۳k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.