سرنوشت شوم p22
سرنوشت شوم p22
از سر میز بلند شدم فوری و رفتم بهدسمت دستشویی حالت تهوع داشتم
جیمین:هی خوبی ،کجا میری چی شد
دا یون:عوق حالم بده
رفتم تو دستشویی و در رو بستم بلا اوردم و قبلش هم همینجور شده بودم ولی اهمیت نمیدادم
جیمین:هی دا یون در رو باز کن ،با توعم خوبی ،دا یون در رو باز کن
دا یون:ن(جیییییغ)امکان نداره من که کاری انجام مدادم پس چرا اینجوری شدم
جیمین:ها ،اوک پس عملی شد ایووول(با خوشحالی)
سریع در دستشویی رو باز کردم که در خورد تو سرم جیمین
جیمین:اخ چته دیوونه
دا یون:هی ...ت ...تو چکار کردی با من ها ....من که با تو کاری نکردم فقط نگو کار توعه که میزنم از وسط پارت میکنم
جیمین:اوم من کاری نکردم ولی با قدرتی که داشتم خودمو بابا کردم
دا یون:چیییییییییی(جیغ)چی داری میگی یعنی چی جیمین هر کاری کردی تمومش کن
جیمین:واقعا میخای بچه ای که تو وجودت رشد کرده رو بکشی اونوقت میشی یه قاتل
تا این حرفو گفت یه لحظه اشک تو چشمام جمع شد از یه طرف خوشحال بودم از یه طرف ناراحت
جیمین:بیا استراحت کن
دا یون:منو برگردون به خونه خودم زود باش
جیمین:اینجا خونه خودته عشقم
دا یون:جیمیییییین(با گریه)من نمیخام این بپه رو میفهمی منو برگردون به دنیای خودم
قشنگ متوجه بغض توی گلوی جیمین شدم تا گفتم بچه رو نمیخامو دلم براش سوخت با اینکه به جیمین حسی نداشتم ولی بچه رو خیلی دوست داشتم و الکی گفتم که بچه رو نمیخام
جیمین:داری جدی میگی ها؟(با بغض)با توعم چرا حرف نمیزنی(با داد)
دا یون:آ....آره
از اینکه داشتم بهش دروغ میگفتم ث
عذاب وجدان گرفتم چشمامو بستم و منتظر بودم بزنه تو گوشم ولی
جیمین:باشه ،بیا برو
دا یون:چ.....چی
جیمین:مگه نگفتی میخای بری ،برو ولی اگه رفتی این بچه نابود میشه و تو یه مادر قاتل میشی
تا این حرفو زد از خود بی خود شدم و زدم زیر گریه که چشمام سیاهی رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم
ویو جیمین:
تا گفت بچه رو نمیخام بغض گلومو چنگ میزد فکرشو نمیکردم که دایون بگه نمیخامش ولی میدونستم داره دروغ میگه چون اون دختری که من میشناختم دلش سنگ نبود
دیدم زد زیر گریه و بیهوش شد و دویدم سمتش
جیمین:دا یون ،عزیزم خوبی ،دایون
براید استایل بغلش کردم و بردمش گذاشتمش تو اتاقی که براش اماده کردم بودم با تم سفید چون میدونستم اون اتاق حس بدی بهش دست میده
از سر میز بلند شدم فوری و رفتم بهدسمت دستشویی حالت تهوع داشتم
جیمین:هی خوبی ،کجا میری چی شد
دا یون:عوق حالم بده
رفتم تو دستشویی و در رو بستم بلا اوردم و قبلش هم همینجور شده بودم ولی اهمیت نمیدادم
جیمین:هی دا یون در رو باز کن ،با توعم خوبی ،دا یون در رو باز کن
دا یون:ن(جیییییغ)امکان نداره من که کاری انجام مدادم پس چرا اینجوری شدم
جیمین:ها ،اوک پس عملی شد ایووول(با خوشحالی)
سریع در دستشویی رو باز کردم که در خورد تو سرم جیمین
جیمین:اخ چته دیوونه
دا یون:هی ...ت ...تو چکار کردی با من ها ....من که با تو کاری نکردم فقط نگو کار توعه که میزنم از وسط پارت میکنم
جیمین:اوم من کاری نکردم ولی با قدرتی که داشتم خودمو بابا کردم
دا یون:چیییییییییی(جیغ)چی داری میگی یعنی چی جیمین هر کاری کردی تمومش کن
جیمین:واقعا میخای بچه ای که تو وجودت رشد کرده رو بکشی اونوقت میشی یه قاتل
تا این حرفو گفت یه لحظه اشک تو چشمام جمع شد از یه طرف خوشحال بودم از یه طرف ناراحت
جیمین:بیا استراحت کن
دا یون:منو برگردون به خونه خودم زود باش
جیمین:اینجا خونه خودته عشقم
دا یون:جیمیییییین(با گریه)من نمیخام این بپه رو میفهمی منو برگردون به دنیای خودم
قشنگ متوجه بغض توی گلوی جیمین شدم تا گفتم بچه رو نمیخامو دلم براش سوخت با اینکه به جیمین حسی نداشتم ولی بچه رو خیلی دوست داشتم و الکی گفتم که بچه رو نمیخام
جیمین:داری جدی میگی ها؟(با بغض)با توعم چرا حرف نمیزنی(با داد)
دا یون:آ....آره
از اینکه داشتم بهش دروغ میگفتم ث
عذاب وجدان گرفتم چشمامو بستم و منتظر بودم بزنه تو گوشم ولی
جیمین:باشه ،بیا برو
دا یون:چ.....چی
جیمین:مگه نگفتی میخای بری ،برو ولی اگه رفتی این بچه نابود میشه و تو یه مادر قاتل میشی
تا این حرفو زد از خود بی خود شدم و زدم زیر گریه که چشمام سیاهی رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم
ویو جیمین:
تا گفت بچه رو نمیخام بغض گلومو چنگ میزد فکرشو نمیکردم که دایون بگه نمیخامش ولی میدونستم داره دروغ میگه چون اون دختری که من میشناختم دلش سنگ نبود
دیدم زد زیر گریه و بیهوش شد و دویدم سمتش
جیمین:دا یون ،عزیزم خوبی ،دایون
براید استایل بغلش کردم و بردمش گذاشتمش تو اتاقی که براش اماده کردم بودم با تم سفید چون میدونستم اون اتاق حس بدی بهش دست میده
۶۳.۷k
۰۱ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.