رمان یادت باشد ۱۵۴
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_پنجاه_و_چهار
اسپند دو کرده. ولی این دود خیلی بیشتر از اسپند دود کردن بود! با رفتن به آشپزخانه شصتم خبردار شد که حمید دسته گل به آب داده است. دیدم بله! گوشه فرش آشپزخانه سوخته است. پرسیدم: حمید! این دود برای چیه؟ گوشه فرش آشپزخانه چرا سوخته؟ جواب داد: دوست داشتم تا قبل از اینکه تو بیا اسپند دود کنم، ولی یهو اسپند دونی از دستم افتاد روی فرش افتاد و گوشه فرش سوخت.
دعوا کردن هایمان بیشتر حالت شوخی و خنده داشت. گفتم: چشمم روشن. تو جهازم رو ناقص کردی. باید جفت هم فرش رو بخری. سوختن به کنار، تا دو روز حوله به دست این دود را از پنجره ها بیرون میدادم. هرکس می آمد خانه ما فکر میکرد کل خانه آتش گرفته! ایام محرم با اینکه هوا تقریبا سرد شده بود با موتور شب ها میرفتیم هیئت خودمان. شب تاسوعا به شدت هوا سرد شده بود، ولی با این حال بازهم با موتور راهی شدیم. حمید به شوخی گفت: الان کسی رو با نانچیکو بزنن از خونه در نمیاد، اون وقت ما با موتور داریم میریم هیئت! دستش را گذاشت روی زانوی منو گفت: فرزانه! پاهات یخ زده؟ غصه نخور. خودم برات ماشین میگیرم دیگه اذیت نشی. دستم را گذاشتم داخل جیب کاپشن حمید. حمید هم یک دستش را گذاشت روی دست من. کنار سرما و سوز شبانه هوای پاییزی قزوین، تنها چیزی که دلم را گرم میکرد محبت دستهای همیشه مهربان حمید بود.
آن شب هم مثل همه شبهای دیگری که به هیئت میرفتیم خیلی سینه زده بود. میان دار هیئت خیمة العباس بود. به حدی سینه میزد که احساس میکرد جسم حمید توان این سینه زنی را ندارد. وقتی از هئیت بیرون می آمد، صدایش گرفته بود و چشم هایش سرخ شده بود........
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
اسپند دو کرده. ولی این دود خیلی بیشتر از اسپند دود کردن بود! با رفتن به آشپزخانه شصتم خبردار شد که حمید دسته گل به آب داده است. دیدم بله! گوشه فرش آشپزخانه سوخته است. پرسیدم: حمید! این دود برای چیه؟ گوشه فرش آشپزخانه چرا سوخته؟ جواب داد: دوست داشتم تا قبل از اینکه تو بیا اسپند دود کنم، ولی یهو اسپند دونی از دستم افتاد روی فرش افتاد و گوشه فرش سوخت.
دعوا کردن هایمان بیشتر حالت شوخی و خنده داشت. گفتم: چشمم روشن. تو جهازم رو ناقص کردی. باید جفت هم فرش رو بخری. سوختن به کنار، تا دو روز حوله به دست این دود را از پنجره ها بیرون میدادم. هرکس می آمد خانه ما فکر میکرد کل خانه آتش گرفته! ایام محرم با اینکه هوا تقریبا سرد شده بود با موتور شب ها میرفتیم هیئت خودمان. شب تاسوعا به شدت هوا سرد شده بود، ولی با این حال بازهم با موتور راهی شدیم. حمید به شوخی گفت: الان کسی رو با نانچیکو بزنن از خونه در نمیاد، اون وقت ما با موتور داریم میریم هیئت! دستش را گذاشت روی زانوی منو گفت: فرزانه! پاهات یخ زده؟ غصه نخور. خودم برات ماشین میگیرم دیگه اذیت نشی. دستم را گذاشتم داخل جیب کاپشن حمید. حمید هم یک دستش را گذاشت روی دست من. کنار سرما و سوز شبانه هوای پاییزی قزوین، تنها چیزی که دلم را گرم میکرد محبت دستهای همیشه مهربان حمید بود.
آن شب هم مثل همه شبهای دیگری که به هیئت میرفتیم خیلی سینه زده بود. میان دار هیئت خیمة العباس بود. به حدی سینه میزد که احساس میکرد جسم حمید توان این سینه زنی را ندارد. وقتی از هئیت بیرون می آمد، صدایش گرفته بود و چشم هایش سرخ شده بود........
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۶.۹k
۰۶ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.