رمان یادت باشد ۱۵۶
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_پنجاه_و_شش
یک چیزی می نوشتم و میگذاشتم روی اپن یا کنار آینه. خیلی خوشش می آمد. می گفت نوشته هایت هرچند کوتاه است، اما تمام خستگی را از تنم بیرون میبرد. می گفت یک روز با این نوشته ها غافلگیرت میکنم! برای شرکت در دوره یک روزه، باید به تهران میرفتم. برای حمید ناهار لوبیاپلو درست کردم و بعد در یادداشتی برایش نوشتم: حمید عزیزم! سلام، امروز میرم تهران و تا غروب بر می گردم. وقتی داری غذا رو گرم میکنی، مراقب خودت باش. سلام منو حسابی به خودت برسون!
یادداشت را روی در یخچال چسباندم و از خانه بیرون زدم. دوره زود تر از زمان اعلام شده تمام شد. ساعت حوالی شش بو. که داخل کوچه بودم. بچه ها داخل کوچه فوتبال بازی میکردند. پیرمرد مسن همسایه هم مثل همیشه صندلی گذاشته بود و جلوی در نشسته بود. از کنارش که می خواستم رد بشوم یاد حرف حمید افتادم و با او سلام و احوال پرسی کردم. پیش خودم گفتم حتما حمید الان خوابیده، برای حمید زنگ در را نزدم. کلید انداختم و آمدم بالا. در را که باز کردم عینهو دودکش کارخانه بود که زد توی صورتم. داشتم خفه میشدم. چشم چشم را نمیدید. چون پاییز بود هوا زود تاریک می شد. تنها چیزی که میدیدم نور کامپیوتر داخل اتاق بود.
وقتی داخل اتاق شدم حمید را دیدم که بی هوا پشت کامپیوتر نشسته بود. من را که دید سرش را بلند کرد و تازه متوجه این همه دود شد. گفتم: حمید! اینجا چه خبره؟ حواست کجاست آقا؟ این دود برای چیه؟ غذا خوردی؟ گفت: نه نخوردم. و بعد یهو با گفتن اینکه: وای! غذا سوخت، دوید سمت آشپزخانه. از ساعت دو و نیم که حمید آمده بود، اجاق گاز را روشن کرده بود تا غذا گرم بشود. بعد رفته بود سر کامپیوتر و پروژه دانشگاهش.......
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
یک چیزی می نوشتم و میگذاشتم روی اپن یا کنار آینه. خیلی خوشش می آمد. می گفت نوشته هایت هرچند کوتاه است، اما تمام خستگی را از تنم بیرون میبرد. می گفت یک روز با این نوشته ها غافلگیرت میکنم! برای شرکت در دوره یک روزه، باید به تهران میرفتم. برای حمید ناهار لوبیاپلو درست کردم و بعد در یادداشتی برایش نوشتم: حمید عزیزم! سلام، امروز میرم تهران و تا غروب بر می گردم. وقتی داری غذا رو گرم میکنی، مراقب خودت باش. سلام منو حسابی به خودت برسون!
یادداشت را روی در یخچال چسباندم و از خانه بیرون زدم. دوره زود تر از زمان اعلام شده تمام شد. ساعت حوالی شش بو. که داخل کوچه بودم. بچه ها داخل کوچه فوتبال بازی میکردند. پیرمرد مسن همسایه هم مثل همیشه صندلی گذاشته بود و جلوی در نشسته بود. از کنارش که می خواستم رد بشوم یاد حرف حمید افتادم و با او سلام و احوال پرسی کردم. پیش خودم گفتم حتما حمید الان خوابیده، برای حمید زنگ در را نزدم. کلید انداختم و آمدم بالا. در را که باز کردم عینهو دودکش کارخانه بود که زد توی صورتم. داشتم خفه میشدم. چشم چشم را نمیدید. چون پاییز بود هوا زود تاریک می شد. تنها چیزی که میدیدم نور کامپیوتر داخل اتاق بود.
وقتی داخل اتاق شدم حمید را دیدم که بی هوا پشت کامپیوتر نشسته بود. من را که دید سرش را بلند کرد و تازه متوجه این همه دود شد. گفتم: حمید! اینجا چه خبره؟ حواست کجاست آقا؟ این دود برای چیه؟ غذا خوردی؟ گفت: نه نخوردم. و بعد یهو با گفتن اینکه: وای! غذا سوخت، دوید سمت آشپزخانه. از ساعت دو و نیم که حمید آمده بود، اجاق گاز را روشن کرده بود تا غذا گرم بشود. بعد رفته بود سر کامپیوتر و پروژه دانشگاهش.......
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۹.۱k
۰۹ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.