پایان💜
#پایان💜
پناه که از چهرهی متعجبم خندش گرفت،لبخند عمیقی زد و با چند قدم اومد سمتم
بهدرخواست فیلمبردار دستش رو گرفتم،یک دور چرخید و بعد با هیجان پیشونیش رو بوسیدم
بعد از انجام همهی کارها همراه با فیلمبردار به سمت محضر حرکت کردیم
قرار بود فقط پدرمادرهامون باشن و بقیه مهمانها توی تالار منتظر ورودمون بودن
به محض ورود به محضر با دست و سوتِ رها و دوستهامون به سمت جایگاه رفتیم و بعد از چند لحظه عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد
مامان قرآن رو داد دست پناه و پناه ازم خواست تا هردو آیههاش رو بخونیم
انقدر فکرم مشغول بود و با هرخط از خطبه مضطرب میشدم که به یاد نمیارم چه آیهای خوندم
اون لحظه از زیر قرآن دست پناه روی دستم بود
قرآن میخوندم و با انگشتهام تک تک سلولهای دستش رو لمس میکردم
بلاخره بعد از چیدن گل و اوردن گلاب توسط عروس خطبه برای بار سوم جاری شد و اینبار پدرم بدون اینکه از قبل باهام هماهنگ کرده باشه یه پلاک طلا که ترکیب اسم من و پناه بود رو به عنوان زیرلفظی گذاشت روی قرآن
چقدر بابا بلد بود چیکار کنه
من اصلا از چنین رسمی اطلاع نداشتم و خوشحال بودم که پدرم انجامش داده
توی همین فکرها بودم که پناه گفت
_با اجازهی پدر و مادرم بله...
رها و کژال با هیجان دست میزدن
مامان کِل میکشید و دانیال بعد از چندتا سوت نقلهای درشت رو نشونه میگرفت و دقیقاً پرت میکرد روی سرم
عاقد سریعتر از قبل شروع کرد و خطبهی مربوط به من رو خوند و من بعد از اینکه توی دلم برای خوشبختی همیشگیمون از خدا کمک خواستم بله رو گفتم
با اوردن جعبههای حلقه به نوبت حلقه رو به دست هم انداختیم
اینبار همه به سمتمون اومدن و با روبوسی،تبریک و گرفتن عکس طلاهای پناه رو به دست و گردنش انداختن و خانوادهها به سمت تالار حرکت کردن
باورم نمیشد
پناه،پناهِ من شد و من با اطمینان خاطر کنارش راه میرفتم
با رسیدن به آتلیه بعد از گرفتن چندین عکس دونفره و گروهی به سمت تالار حرکت کردیم و من توی مسیر ناباورانه دائما دست پناه رو میبوسیدم و خدارو بخاطر خوشبختی و داشتنِ همیشگیش شکر میکردم
و به این ترتیب من در سن سیُیکسالگی و پناه در بیستُچهارسالگی به محرمیتِ بینهایت و همیشگی هم دراومدیم...
ـــــــــ
پــایــان
-------
نظرتون راجب رمان چی بود؟^^
پناه که از چهرهی متعجبم خندش گرفت،لبخند عمیقی زد و با چند قدم اومد سمتم
بهدرخواست فیلمبردار دستش رو گرفتم،یک دور چرخید و بعد با هیجان پیشونیش رو بوسیدم
بعد از انجام همهی کارها همراه با فیلمبردار به سمت محضر حرکت کردیم
قرار بود فقط پدرمادرهامون باشن و بقیه مهمانها توی تالار منتظر ورودمون بودن
به محض ورود به محضر با دست و سوتِ رها و دوستهامون به سمت جایگاه رفتیم و بعد از چند لحظه عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد
مامان قرآن رو داد دست پناه و پناه ازم خواست تا هردو آیههاش رو بخونیم
انقدر فکرم مشغول بود و با هرخط از خطبه مضطرب میشدم که به یاد نمیارم چه آیهای خوندم
اون لحظه از زیر قرآن دست پناه روی دستم بود
قرآن میخوندم و با انگشتهام تک تک سلولهای دستش رو لمس میکردم
بلاخره بعد از چیدن گل و اوردن گلاب توسط عروس خطبه برای بار سوم جاری شد و اینبار پدرم بدون اینکه از قبل باهام هماهنگ کرده باشه یه پلاک طلا که ترکیب اسم من و پناه بود رو به عنوان زیرلفظی گذاشت روی قرآن
چقدر بابا بلد بود چیکار کنه
من اصلا از چنین رسمی اطلاع نداشتم و خوشحال بودم که پدرم انجامش داده
توی همین فکرها بودم که پناه گفت
_با اجازهی پدر و مادرم بله...
رها و کژال با هیجان دست میزدن
مامان کِل میکشید و دانیال بعد از چندتا سوت نقلهای درشت رو نشونه میگرفت و دقیقاً پرت میکرد روی سرم
عاقد سریعتر از قبل شروع کرد و خطبهی مربوط به من رو خوند و من بعد از اینکه توی دلم برای خوشبختی همیشگیمون از خدا کمک خواستم بله رو گفتم
با اوردن جعبههای حلقه به نوبت حلقه رو به دست هم انداختیم
اینبار همه به سمتمون اومدن و با روبوسی،تبریک و گرفتن عکس طلاهای پناه رو به دست و گردنش انداختن و خانوادهها به سمت تالار حرکت کردن
باورم نمیشد
پناه،پناهِ من شد و من با اطمینان خاطر کنارش راه میرفتم
با رسیدن به آتلیه بعد از گرفتن چندین عکس دونفره و گروهی به سمت تالار حرکت کردیم و من توی مسیر ناباورانه دائما دست پناه رو میبوسیدم و خدارو بخاطر خوشبختی و داشتنِ همیشگیش شکر میکردم
و به این ترتیب من در سن سیُیکسالگی و پناه در بیستُچهارسالگی به محرمیتِ بینهایت و همیشگی هم دراومدیم...
ـــــــــ
پــایــان
-------
نظرتون راجب رمان چی بود؟^^
۳.۴k
۲۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.