پارت هفتادو ششم
#پارت_هفتادو_ششم
ساعتهای پایانی شب بود که رسیدیم خونه
به شدت خسته بودم اما خواب به چشمهام نمیومد
من بهترین لحظههای عمرم رو گذرونده بودم
انگار وارد یه دنیای جدید شدم با احساسات جدید و حس مسئولیتِ بزرگی که به گردن داشتم
پناه همهی امیدش خوشبختی و عاشقی کردن بود و من در جستجوی محقق کردن همهی رویاهاش بودم
اونشب با نگاه کردن تقویم پدرم متوجه شد اگر بخوایم مراسم عقد رو توی یک روز مناسبتی بذاریم چندین هفته باید صبر کنیم و اون که همهی هدفش زودتر به سرانجام رسیدن آرزوی من و پناه بود تاریخ عقد رو برای یک هفته بعد روز جمعه قرار داد...
توی اون یکهفته پرکارترین روزهای عمرم رو گذروندم
خانوادهها همهچیز رو به خودمون سپردن و ما به همراه رها برای تکتک انتخابهامون ساعتها فکر میکردیم
اولین کار رزرو تالار بود
پدر پناه دوست داشت مراسم بیرون از خونه و داخل تالار برگزار بشه و بعد از انتخاب ما خودش برای پرداخت هزینه اقدام کرد
دومین کار خرید لباس بود
پناه به سلیقهی جفتمون یک لباس دنبالهدارِ یاسی رنگ انتخاب کرد که دامنش تماماً از اکلیل همرنگش پوشیده شده بود
و بعد سالن آرایش،محضر،کارتدعوت فیلمبردار،آتلیه و انتخاب نوع پذیرایی
همهچیز کامل بود برای وصالِ آسمونیِ ما
قبل از عقد هرشب موقع خواب ساعتهای باقیمونده تا لحظهی یکی شدنمون رو میشمردیم و دونهبهدونه با فکر به همهی اتفاقهای شیرینمون تا نهایتِ جادهی آرامش و خوشحالی پیش میرفتیم...
بلاخره همه چیز به سرعت گذشت و تاریخ به روزِ جمعه ششم بهمن نودُشش فرارسید و قرار بود چند ساعت بعد من و پناه قرآن به دست به هم محرم بشیم
اونروز ساعت ۴ عصر نوبت محضر داشتیم
پناه رو ساعت یک به همراه رها و کژال بردم سالن آرایشی
قرار بود کژال و رها آرایش،شنیون و لباسهای ست به تن کنن تا برای زیبایی عکسهامون کنارمون قرار بگیرن
کژال بینهایت خوشحال بود و مثل همون روزهای دانشگاه تا رسیدن به سالن دائما باهم خاطرهبازی میکردن و رها که حالا تازه واردِ جمعشون بود با حرفهای خندهدار باعث خندههای طولانی میشد
به محض رسوندن اونها به سالن همراه با دانیال و فیلمبردار به آرایشگاه رفتم و بعد از درست شدن موهام و انجام خواستههای فیلمبردار و کمی پرسه زدن توی خیابونها به دنبال پناه رفتم
همراه با فیلمبردار خانوم به سمت ورودی سالن حرکت کردم و چند ضربه به درب زدم
بعد از چندثانیه پناه درب رو باز کرد و حالا نفس تو سینم حبس شد
خدای من...
چقدر زیبا بود
باورم نمیشد عروسِ زندگیم انقدر تغییر کنه...
ساعتهای پایانی شب بود که رسیدیم خونه
به شدت خسته بودم اما خواب به چشمهام نمیومد
من بهترین لحظههای عمرم رو گذرونده بودم
انگار وارد یه دنیای جدید شدم با احساسات جدید و حس مسئولیتِ بزرگی که به گردن داشتم
پناه همهی امیدش خوشبختی و عاشقی کردن بود و من در جستجوی محقق کردن همهی رویاهاش بودم
اونشب با نگاه کردن تقویم پدرم متوجه شد اگر بخوایم مراسم عقد رو توی یک روز مناسبتی بذاریم چندین هفته باید صبر کنیم و اون که همهی هدفش زودتر به سرانجام رسیدن آرزوی من و پناه بود تاریخ عقد رو برای یک هفته بعد روز جمعه قرار داد...
توی اون یکهفته پرکارترین روزهای عمرم رو گذروندم
خانوادهها همهچیز رو به خودمون سپردن و ما به همراه رها برای تکتک انتخابهامون ساعتها فکر میکردیم
اولین کار رزرو تالار بود
پدر پناه دوست داشت مراسم بیرون از خونه و داخل تالار برگزار بشه و بعد از انتخاب ما خودش برای پرداخت هزینه اقدام کرد
دومین کار خرید لباس بود
پناه به سلیقهی جفتمون یک لباس دنبالهدارِ یاسی رنگ انتخاب کرد که دامنش تماماً از اکلیل همرنگش پوشیده شده بود
و بعد سالن آرایش،محضر،کارتدعوت فیلمبردار،آتلیه و انتخاب نوع پذیرایی
همهچیز کامل بود برای وصالِ آسمونیِ ما
قبل از عقد هرشب موقع خواب ساعتهای باقیمونده تا لحظهی یکی شدنمون رو میشمردیم و دونهبهدونه با فکر به همهی اتفاقهای شیرینمون تا نهایتِ جادهی آرامش و خوشحالی پیش میرفتیم...
بلاخره همه چیز به سرعت گذشت و تاریخ به روزِ جمعه ششم بهمن نودُشش فرارسید و قرار بود چند ساعت بعد من و پناه قرآن به دست به هم محرم بشیم
اونروز ساعت ۴ عصر نوبت محضر داشتیم
پناه رو ساعت یک به همراه رها و کژال بردم سالن آرایشی
قرار بود کژال و رها آرایش،شنیون و لباسهای ست به تن کنن تا برای زیبایی عکسهامون کنارمون قرار بگیرن
کژال بینهایت خوشحال بود و مثل همون روزهای دانشگاه تا رسیدن به سالن دائما باهم خاطرهبازی میکردن و رها که حالا تازه واردِ جمعشون بود با حرفهای خندهدار باعث خندههای طولانی میشد
به محض رسوندن اونها به سالن همراه با دانیال و فیلمبردار به آرایشگاه رفتم و بعد از درست شدن موهام و انجام خواستههای فیلمبردار و کمی پرسه زدن توی خیابونها به دنبال پناه رفتم
همراه با فیلمبردار خانوم به سمت ورودی سالن حرکت کردم و چند ضربه به درب زدم
بعد از چندثانیه پناه درب رو باز کرد و حالا نفس تو سینم حبس شد
خدای من...
چقدر زیبا بود
باورم نمیشد عروسِ زندگیم انقدر تغییر کنه...
۴.۲k
۲۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.