فیک کوک
فیک کوک
عشق تدریجی
پارت13
چشمام اندازه دوتا کاسه بازشد
گفتم.چییییی من با تو ازدواج دیگه چی میخوای یه بچه هم داشته باشیم
گفت .حالا به اون هم فکر میکنم
گفتم.هااااا مرتیکه پرو من اصلا ترو نمیشناسم بعد کور کور با تو ازدواج کنم
گفت.نه منم اینو نمیخوام من مجبورم ازدواج کنم با دختر خالم اما دوس ندارم چون اون یک هر*زس
من به خانوادم گفتم میخوام باتو ازدواج کنم بعد اونام تایید کردن بعد تو رفتی منم گفتم باتو تا چند وقت مجازی درارتباطم تا اون موقع دختر خالم ازدواج کرده بود منم خلاص شدم اما مامانم دست از سرم برنداشت
هعی میگفت که میخواد ترو ببینه
میشه کمکم کنی لطفا این یک قرار داده نه یک ازدواج واقعی
منونده بودم نمیدونستم جواب کوکو چی بدم
اگه اینو قبول کنم میتونم راحتر انتفام خانوادم رو بگیرم
نهایتش نهایتش فرار میکنم منم مافیام میتونم
البته کل کارهارو جیمین به دست گرفته و من فقط نگاه کردم من ظریف تر از این بودم که یک مافیا باشم فقط یه چندتا فن رزمی بلدم و تفنگ دس گرفتن هیچ وقت هیچ جا به هیچ کس
شلیک نکردم چون از خون میترسم
جمیمن هم خیلی رعایت میکرد که توی عملیات من مرگ کسیو نبینم از بعد خانوادم از خون میترسیدم
هنوزم با قیافه گیجم داشتم به کوک نگاه میکردم اب دهنمو از استرس قورت دادم
ویو کوک
یع بهونه مسخره اوردم
اون هم رییس مافیا بود هم مال و اموال زیادی داشت نصف اون مال اموال رو از کشتن ادما به دست اورده بود ا.ت خیلی گیج شده بود
به عنوان یک دختر20 ساله خیلی قویه تحسینش میکنم که تا اینجا پیش رفته ولی بازم ضعیفه
با انتظار نگاهش میکردم
خیلی استرس داشت باید خیالش رو راحت میکردم
ویو ا.ت
خیلی میترسیدم اون jk بزرگ بود هر لحظه ممکنه حمله کنن اگه اگه چیزیم بشه چی
که کوک گفت.میدونی که تو بل ای چندین نفر منتظرن مرگ تورو ببینن مطئمن باش اگه با من ازدواج کنی من مواضبتم و اجازه نمیدم اتفاقی برات بیوفته حتی اینو تضمین میکنم
ویو جونگکوک
بهش اطمینان دادم که چیزیش نمیشه
فقط مال اموال شو میگیرم بعد میندازمش بیرون راستش اصلا به ازدواج لازم نبود ولی تهیونگ خیلی اسرار داشت اخه بمیری ازدواج با یک دختر به گفتش سالم ترین راه همینه
ویو ا.ت
اینو که گفت یه احساس اعتماد عجیب به سراغم اومد یک بار اومدم به حرف قلبم گوش بدم
گفتم. قبوله
چشملش برق زد
گفتم اما.... من قانون دارم برای این ازدواج
گفت.بگو
گفتم 1 تماس فیزیکی نداریم
2 اتاقم جداس
3 با بیرون رفتن من مشکلی نداری
4 هر کاری دلم بخواد میکنم
گفت اینارو رو این کاغذ بنویس
رو کاغذ نوشتم و قرار داد ازدواج رو امضا کردم
این 2 ساعت مثل 2سال گذشت
رفتم خونه ساعت11 شب بود.......
ادامه دارد..........
لایک؟
کامنت؟
فالو؟
عشق تدریجی
پارت13
چشمام اندازه دوتا کاسه بازشد
گفتم.چییییی من با تو ازدواج دیگه چی میخوای یه بچه هم داشته باشیم
گفت .حالا به اون هم فکر میکنم
گفتم.هااااا مرتیکه پرو من اصلا ترو نمیشناسم بعد کور کور با تو ازدواج کنم
گفت.نه منم اینو نمیخوام من مجبورم ازدواج کنم با دختر خالم اما دوس ندارم چون اون یک هر*زس
من به خانوادم گفتم میخوام باتو ازدواج کنم بعد اونام تایید کردن بعد تو رفتی منم گفتم باتو تا چند وقت مجازی درارتباطم تا اون موقع دختر خالم ازدواج کرده بود منم خلاص شدم اما مامانم دست از سرم برنداشت
هعی میگفت که میخواد ترو ببینه
میشه کمکم کنی لطفا این یک قرار داده نه یک ازدواج واقعی
منونده بودم نمیدونستم جواب کوکو چی بدم
اگه اینو قبول کنم میتونم راحتر انتفام خانوادم رو بگیرم
نهایتش نهایتش فرار میکنم منم مافیام میتونم
البته کل کارهارو جیمین به دست گرفته و من فقط نگاه کردم من ظریف تر از این بودم که یک مافیا باشم فقط یه چندتا فن رزمی بلدم و تفنگ دس گرفتن هیچ وقت هیچ جا به هیچ کس
شلیک نکردم چون از خون میترسم
جمیمن هم خیلی رعایت میکرد که توی عملیات من مرگ کسیو نبینم از بعد خانوادم از خون میترسیدم
هنوزم با قیافه گیجم داشتم به کوک نگاه میکردم اب دهنمو از استرس قورت دادم
ویو کوک
یع بهونه مسخره اوردم
اون هم رییس مافیا بود هم مال و اموال زیادی داشت نصف اون مال اموال رو از کشتن ادما به دست اورده بود ا.ت خیلی گیج شده بود
به عنوان یک دختر20 ساله خیلی قویه تحسینش میکنم که تا اینجا پیش رفته ولی بازم ضعیفه
با انتظار نگاهش میکردم
خیلی استرس داشت باید خیالش رو راحت میکردم
ویو ا.ت
خیلی میترسیدم اون jk بزرگ بود هر لحظه ممکنه حمله کنن اگه اگه چیزیم بشه چی
که کوک گفت.میدونی که تو بل ای چندین نفر منتظرن مرگ تورو ببینن مطئمن باش اگه با من ازدواج کنی من مواضبتم و اجازه نمیدم اتفاقی برات بیوفته حتی اینو تضمین میکنم
ویو جونگکوک
بهش اطمینان دادم که چیزیش نمیشه
فقط مال اموال شو میگیرم بعد میندازمش بیرون راستش اصلا به ازدواج لازم نبود ولی تهیونگ خیلی اسرار داشت اخه بمیری ازدواج با یک دختر به گفتش سالم ترین راه همینه
ویو ا.ت
اینو که گفت یه احساس اعتماد عجیب به سراغم اومد یک بار اومدم به حرف قلبم گوش بدم
گفتم. قبوله
چشملش برق زد
گفتم اما.... من قانون دارم برای این ازدواج
گفت.بگو
گفتم 1 تماس فیزیکی نداریم
2 اتاقم جداس
3 با بیرون رفتن من مشکلی نداری
4 هر کاری دلم بخواد میکنم
گفت اینارو رو این کاغذ بنویس
رو کاغذ نوشتم و قرار داد ازدواج رو امضا کردم
این 2 ساعت مثل 2سال گذشت
رفتم خونه ساعت11 شب بود.......
ادامه دارد..........
لایک؟
کامنت؟
فالو؟
۴.۲k
۰۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.