پرنیا رمان عشق ابدی من پارت چهاردهم
#پرنیا #رمان #عشق_ابدی_من #پارت_چهاردهم
ولی واسم مهم نبود حسین حالش اونقدر خراب بود که اگه میگفتم میثاق ما رو دید و الان میره به امیر میگه میزد میثاق رو هم میکشت
پس هیچی نگفتم
منو رسوند دانشگاه و خودش رفت
به خاله زهرا زنگ زدم تا حال سعید رو بپرسم گفت همه جاش کبود شده ولی خدارو شکر جاییش نشکسته گفتم واسه چی حسین کتکش زد گفت سعید دوباره رفت سمت مواد
فردای اون روز وقتی تو اتاقم داشتم لباس عوض میکردم مامان یهو اومد تو اتاق و یه
جیغ کوچولو زد و گفت کمرت چی شده
رفتم جلو ایینه پشت کمرم که خورده بود تو اپن کبود شده بود
گفتم تو دانشگاه کمرم خورد تو در و خلاصه مامان رو پیچوندمش
هر روز ترس و استرس داشتم به محض این که امیر میومد خونه یا تلفنش زنگ میخورد من میمردم و زنده میشدم
ترسم بیشتر از این بود امیر وقتی بفهمه بره یه بلایی سر حسین بیاره
به حسین هم گفتم اگه امیر رو هرجا دیدی فقط فرار کن جونمو قسم دادم که حتما این کار رو بکنه
دوسه رو گذشت یه روز امیر که اومد خونه گفت شب واسم خواستگار میاد جرئت سوال کردن نداشتم
به حسین زنگ زدم گفت نه امیر و نه هیچ کس دیگه ای رو ندیده و حرفی نبوده
با ترس فراوان بهش درمورد خواستگاری گفتم
وای که چه اتیشی شد رو گریه من خیلی حساس بود منم زدم زیر گریه که واسه اروم کردنم قول داد کاری نکنه ولی گفت میاد تو کوچه و یه جایی مخفی میشه و به محض این که من بهش تک بزنم میاد تا خواستگاره رو که نمیدونستم کیه بکشه
امیر حتی به مامان و بابا هم نگفت که خواستگاره کیه ولی من یواشکی امیر به بابا گفتم من عمرا نمیخوام باهاش ازدواج کنم هرکی میخواد باشه
بابا بیچاره هم حرفی نزد
ولی واسم مهم نبود حسین حالش اونقدر خراب بود که اگه میگفتم میثاق ما رو دید و الان میره به امیر میگه میزد میثاق رو هم میکشت
پس هیچی نگفتم
منو رسوند دانشگاه و خودش رفت
به خاله زهرا زنگ زدم تا حال سعید رو بپرسم گفت همه جاش کبود شده ولی خدارو شکر جاییش نشکسته گفتم واسه چی حسین کتکش زد گفت سعید دوباره رفت سمت مواد
فردای اون روز وقتی تو اتاقم داشتم لباس عوض میکردم مامان یهو اومد تو اتاق و یه
جیغ کوچولو زد و گفت کمرت چی شده
رفتم جلو ایینه پشت کمرم که خورده بود تو اپن کبود شده بود
گفتم تو دانشگاه کمرم خورد تو در و خلاصه مامان رو پیچوندمش
هر روز ترس و استرس داشتم به محض این که امیر میومد خونه یا تلفنش زنگ میخورد من میمردم و زنده میشدم
ترسم بیشتر از این بود امیر وقتی بفهمه بره یه بلایی سر حسین بیاره
به حسین هم گفتم اگه امیر رو هرجا دیدی فقط فرار کن جونمو قسم دادم که حتما این کار رو بکنه
دوسه رو گذشت یه روز امیر که اومد خونه گفت شب واسم خواستگار میاد جرئت سوال کردن نداشتم
به حسین زنگ زدم گفت نه امیر و نه هیچ کس دیگه ای رو ندیده و حرفی نبوده
با ترس فراوان بهش درمورد خواستگاری گفتم
وای که چه اتیشی شد رو گریه من خیلی حساس بود منم زدم زیر گریه که واسه اروم کردنم قول داد کاری نکنه ولی گفت میاد تو کوچه و یه جایی مخفی میشه و به محض این که من بهش تک بزنم میاد تا خواستگاره رو که نمیدونستم کیه بکشه
امیر حتی به مامان و بابا هم نگفت که خواستگاره کیه ولی من یواشکی امیر به بابا گفتم من عمرا نمیخوام باهاش ازدواج کنم هرکی میخواد باشه
بابا بیچاره هم حرفی نزد
۱۱.۲k
۲۱ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.