پرنیا رمان عشق ابدی من پارت دوازدهم
#پرنیا #رمان #عشق_ابدی_من #پارت_دوازدهم
صبح که بیدار شدم کسی خونه نبود زود لباسهامو عوض کردم و رفتم دم خونشون خاله زهرا درو باز کرد منو که دید زد زیر گریه ته دلم خالی شد
گفت حسینم
خیلی خودمو کنترل کردم
گفتم حالش خوبه
گفت بیا ببینش
از جلو در کنار رفت تردید داشتم برم تو یا نه
به خودم گفتم میرم فقط ببینم حالش خوبه
کنار سالن رو یه تشک خوابیده بود
رنگش مثل همیشه سفید بود و تقریبا همه جا صورتش زخم و کبودی بود
خاله زهرا گفت ببین چه بلایی سرش اوردن
همه میگن بچم دزده
بچه من فقط بدشانسه باباش معتاد بود اینم معتاد کرد
گفتم خاله من باید برم هیچ کس نمیدونه من اومدم اینجا دیشب داداشم گفت که حسین چی شده زنگت زدم جواب ندادی نگران شدم اومدم خودم ببینمش
تعجب رو تو چشم هاش دیدم
قبل از این که چیزی بپرسه گفتم
من معذرت میخوام
لطفا مواظبش باش حالش خوب میشه نگران نباش
نمیدونم چجوری خودمو رسوندم خونه
قیافش از جلو چشمم کنار نمیره
اون نگاه خاله زهرا یعنی حتما فهمیده بین من و حسین یه چیزی هست
عصر همون روز حسین زنگ زد حالش بهتر بود
ولی غم تو صداش موج میزد اون شب تا صبح باهاش حرف زدم
ینی بیشتر اون حرف زد و درد و دل کرد از بچگیش و خواسته هایی که بهشون نرسید و از مقصر دونستن خودش بخاطر اعتیاد سعید
بهم قول داد دیگه مواد مصرف نکنه همون شب بهم گفت که فروشنده مواد هم هست البته خودم از قبل میدونستم
گفت این کارم میزاره کنار
اون تابستون بهترین تابستون عمرم شد حسین به هر بدبختی بود ترک کرد خیلی سختی کشید
ولی مردونه پای قولش ایستاد وقتی خودش ترک کرد سعید رو هم تو خونه ترکش داد
از فکر کنکور هم اومده بودم بیرون ولی حسین اصرار داشت تو کنکور شرکت کنم کلاسهای شنا رو ادامه دادم تا مدرک غریق نجات بگیرم
حسین با همون موتورش میومد دنبالم البته من تا یجایی رو با اتوبوس میرفتم و بعد پیاده میشدم و تا نزدیک های استخر منو با موتور میبرد با حسین خیلی بهم خوش میگذشت
اون موقع حسین رو شناختمش از خیلی از پسرایی که ادعای مردونگی داشتن مرد تر بود ولی دل بزرگی داشت و البته خیلی هم مهربون برخلاف قیافش که جدی بود
وقتی ترک کرد رفت دنبال کار با بدبختی یه پیک موتوری بهش کار داد سعید هم شاگرد یه تعمیرات لوازم برقی ونصب دزدگیر شد
برای گرفتن گواهینامه ام ثبت نام کردم
حسین یه روز وانت عموش رو اورد تا با من رانندگی تمرین کنه
انقدر اون روز خندیدیم انگار تو اسمون ها بودم رو ابر ها من که همیشه مواظب بودم کوچیک ترین کاری نکنم بابا مامان رو شرمنده کنم اون روزا با این که میدونستم اگه بابا بفهمه نتیجش چیه ولی نترس شده بودم
صبح که بیدار شدم کسی خونه نبود زود لباسهامو عوض کردم و رفتم دم خونشون خاله زهرا درو باز کرد منو که دید زد زیر گریه ته دلم خالی شد
گفت حسینم
خیلی خودمو کنترل کردم
گفتم حالش خوبه
گفت بیا ببینش
از جلو در کنار رفت تردید داشتم برم تو یا نه
به خودم گفتم میرم فقط ببینم حالش خوبه
کنار سالن رو یه تشک خوابیده بود
رنگش مثل همیشه سفید بود و تقریبا همه جا صورتش زخم و کبودی بود
خاله زهرا گفت ببین چه بلایی سرش اوردن
همه میگن بچم دزده
بچه من فقط بدشانسه باباش معتاد بود اینم معتاد کرد
گفتم خاله من باید برم هیچ کس نمیدونه من اومدم اینجا دیشب داداشم گفت که حسین چی شده زنگت زدم جواب ندادی نگران شدم اومدم خودم ببینمش
تعجب رو تو چشم هاش دیدم
قبل از این که چیزی بپرسه گفتم
من معذرت میخوام
لطفا مواظبش باش حالش خوب میشه نگران نباش
نمیدونم چجوری خودمو رسوندم خونه
قیافش از جلو چشمم کنار نمیره
اون نگاه خاله زهرا یعنی حتما فهمیده بین من و حسین یه چیزی هست
عصر همون روز حسین زنگ زد حالش بهتر بود
ولی غم تو صداش موج میزد اون شب تا صبح باهاش حرف زدم
ینی بیشتر اون حرف زد و درد و دل کرد از بچگیش و خواسته هایی که بهشون نرسید و از مقصر دونستن خودش بخاطر اعتیاد سعید
بهم قول داد دیگه مواد مصرف نکنه همون شب بهم گفت که فروشنده مواد هم هست البته خودم از قبل میدونستم
گفت این کارم میزاره کنار
اون تابستون بهترین تابستون عمرم شد حسین به هر بدبختی بود ترک کرد خیلی سختی کشید
ولی مردونه پای قولش ایستاد وقتی خودش ترک کرد سعید رو هم تو خونه ترکش داد
از فکر کنکور هم اومده بودم بیرون ولی حسین اصرار داشت تو کنکور شرکت کنم کلاسهای شنا رو ادامه دادم تا مدرک غریق نجات بگیرم
حسین با همون موتورش میومد دنبالم البته من تا یجایی رو با اتوبوس میرفتم و بعد پیاده میشدم و تا نزدیک های استخر منو با موتور میبرد با حسین خیلی بهم خوش میگذشت
اون موقع حسین رو شناختمش از خیلی از پسرایی که ادعای مردونگی داشتن مرد تر بود ولی دل بزرگی داشت و البته خیلی هم مهربون برخلاف قیافش که جدی بود
وقتی ترک کرد رفت دنبال کار با بدبختی یه پیک موتوری بهش کار داد سعید هم شاگرد یه تعمیرات لوازم برقی ونصب دزدگیر شد
برای گرفتن گواهینامه ام ثبت نام کردم
حسین یه روز وانت عموش رو اورد تا با من رانندگی تمرین کنه
انقدر اون روز خندیدیم انگار تو اسمون ها بودم رو ابر ها من که همیشه مواظب بودم کوچیک ترین کاری نکنم بابا مامان رو شرمنده کنم اون روزا با این که میدونستم اگه بابا بفهمه نتیجش چیه ولی نترس شده بودم
۸.۷k
۲۱ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.