دنیا
#دنیا
چند روز بعد
بعد از گذشت قراری که با رضا داشتم رضا با مامانش اینا واسه یه قرار کاری باباش رفته بودن شمال و خواستگاری کنسل شد
منم از دانشگاه برگشته بودم و حسابی خسته...
دیدم مامانم رو تختش خوابه.. بوسه ای رو پیشونیش کاشتم.زود از خواب پرید
_مامان قربونت بره.اومدی؟؟
+آره مامانی.تازه غذا هم گرفتم بخوریم با هم
_مرسی مادر.. ببخشید من امروز واقا تنم بی جون بود.نمیتونستم بلند شم غذا درست کنم واست.شب جبران میکنم
+مامان...من میدونم تو مریضی اینا چیه میگی بلند شو دست و رو تو بشور منم بساط ناهارو بچینم غذامون بخوریم
تازه داروهاتم گرفتم ک انقدر بیجون نباشی
دیدم یه نوتیف از گوشیم اومد
رضا بود
_چطوری دنیا؟؟ما دیروز رسیدیم تهران.مامانم اصرار میکنه همین امشب باید بیایم خواستگاری.چون دوباره باید بریم شمال
+اقا رضا.... اقا رضا... الان من امادگیشو دارم ب نظرت
_دنیا..مگه میخوای چیکار کنی دختر... یه خواستگاری دیه ..
بعد کلی کل کل قرار شد شب خواستگاری شه و من با کلی کل کل مامانو راضی کردم واسه امشب
#پانیذ
با صدای میسکال گوشی از خواب پریدم
دیدم دنیاعه
خبر خواستگاری امشب رضا رو داد و بم گف ک امشب برم خونشون
منم خوشحال واسه امشب آماده شدم
#رضا
شب خواستگاری فرا میرسه و من مث چی استرس داشتم
با مامان اینا وارد خونه شدیم..ارسلانم اومده بود..اون بیشتر از من به خودش رسیده بود
از پله بالا رفتیم
زنگ خونه رو زدیم
دو سه دقیقه بعد دنیا درو بار کرد
حسابی ترکونده بود.خوشگل بود خوشگلتر شده بود..تا دیدمش هوری دلم ریخت
سریع رفتیم تو...ما رو تا پذیرایی همراهی کرد و بعد رف آشپزخونه. مامان دنیا و خاله شوهر خاله و دختر خاله دنیا نشسته بودن
دنیا و پانیذ تو اشپزخونه بودن
مامان دنیا:خیلی خوش اومدین
_اهل کجایید شما؟؟((خطاب به مادر رضا))
+من اهل مشهدم.پدر رضا جان اهل قزوین داستان آشناییمون خیلی پیچیدست بعد پیوند رضا اینا کلشو بهتون میگم خانم محسنی
_واهایی.چ خوب.منو پدر دنیا خدابیامرز هم شمالیم.برای کار ایشون اومدیم تهران و موندگار شدیم.
اون موقعا رسم داشتن فامیل به عقد هم در میومدن
منو پدر دنیا هم فامیلیم
+عزیزممم.چ خوب.
صحبت بین شوهر خاله و پدر رضا و خانما ادامه پیدا کرد
فقط من اونجا تک و تنها نشسته بودم
گه گداری ازم سوال میشد یا با هم صحبت میکردیم ولی من بیشتر میخواستم با دنیا صحبت کنم
تا اینکه مادر دنیا گف:دخترم..دنیا چایی نمیاری؟
دنیا از ظاهرش معلوم بود استرس داشت
با ظاهر پریشون از اشپز خونه اومد بیرون و به همه تعارف کرد
بعد از صرف چایی مادر دنیا ما رو به سمت اتاق همراهی کرد
بعد از کلی حرف زدن باهم و برنامه چیدن قرار شد با بابا اینا صحبت کنم و یه ماه دیگه به عقد هم در بیایم.
ادامه دارد
چند روز بعد
بعد از گذشت قراری که با رضا داشتم رضا با مامانش اینا واسه یه قرار کاری باباش رفته بودن شمال و خواستگاری کنسل شد
منم از دانشگاه برگشته بودم و حسابی خسته...
دیدم مامانم رو تختش خوابه.. بوسه ای رو پیشونیش کاشتم.زود از خواب پرید
_مامان قربونت بره.اومدی؟؟
+آره مامانی.تازه غذا هم گرفتم بخوریم با هم
_مرسی مادر.. ببخشید من امروز واقا تنم بی جون بود.نمیتونستم بلند شم غذا درست کنم واست.شب جبران میکنم
+مامان...من میدونم تو مریضی اینا چیه میگی بلند شو دست و رو تو بشور منم بساط ناهارو بچینم غذامون بخوریم
تازه داروهاتم گرفتم ک انقدر بیجون نباشی
دیدم یه نوتیف از گوشیم اومد
رضا بود
_چطوری دنیا؟؟ما دیروز رسیدیم تهران.مامانم اصرار میکنه همین امشب باید بیایم خواستگاری.چون دوباره باید بریم شمال
+اقا رضا.... اقا رضا... الان من امادگیشو دارم ب نظرت
_دنیا..مگه میخوای چیکار کنی دختر... یه خواستگاری دیه ..
بعد کلی کل کل قرار شد شب خواستگاری شه و من با کلی کل کل مامانو راضی کردم واسه امشب
#پانیذ
با صدای میسکال گوشی از خواب پریدم
دیدم دنیاعه
خبر خواستگاری امشب رضا رو داد و بم گف ک امشب برم خونشون
منم خوشحال واسه امشب آماده شدم
#رضا
شب خواستگاری فرا میرسه و من مث چی استرس داشتم
با مامان اینا وارد خونه شدیم..ارسلانم اومده بود..اون بیشتر از من به خودش رسیده بود
از پله بالا رفتیم
زنگ خونه رو زدیم
دو سه دقیقه بعد دنیا درو بار کرد
حسابی ترکونده بود.خوشگل بود خوشگلتر شده بود..تا دیدمش هوری دلم ریخت
سریع رفتیم تو...ما رو تا پذیرایی همراهی کرد و بعد رف آشپزخونه. مامان دنیا و خاله شوهر خاله و دختر خاله دنیا نشسته بودن
دنیا و پانیذ تو اشپزخونه بودن
مامان دنیا:خیلی خوش اومدین
_اهل کجایید شما؟؟((خطاب به مادر رضا))
+من اهل مشهدم.پدر رضا جان اهل قزوین داستان آشناییمون خیلی پیچیدست بعد پیوند رضا اینا کلشو بهتون میگم خانم محسنی
_واهایی.چ خوب.منو پدر دنیا خدابیامرز هم شمالیم.برای کار ایشون اومدیم تهران و موندگار شدیم.
اون موقعا رسم داشتن فامیل به عقد هم در میومدن
منو پدر دنیا هم فامیلیم
+عزیزممم.چ خوب.
صحبت بین شوهر خاله و پدر رضا و خانما ادامه پیدا کرد
فقط من اونجا تک و تنها نشسته بودم
گه گداری ازم سوال میشد یا با هم صحبت میکردیم ولی من بیشتر میخواستم با دنیا صحبت کنم
تا اینکه مادر دنیا گف:دخترم..دنیا چایی نمیاری؟
دنیا از ظاهرش معلوم بود استرس داشت
با ظاهر پریشون از اشپز خونه اومد بیرون و به همه تعارف کرد
بعد از صرف چایی مادر دنیا ما رو به سمت اتاق همراهی کرد
بعد از کلی حرف زدن باهم و برنامه چیدن قرار شد با بابا اینا صحبت کنم و یه ماه دیگه به عقد هم در بیایم.
ادامه دارد
۱۵.۴k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.