اول لایک لطفااا ❤️🧡
#نفرین شده #پارت_چهل_و_هشت
ایلیا همه چیز رو تعریف کرد و گفت که بابا زنگ زده بهش و گفته هرچقدر به الینا زنگ میزنم جواب نمیده برو دنبالش و قرصای عزیز رو برام بیار هرچیزی که میگفت احساس میکردم یه بار دیدم حس میکردم تجربشون کردم ولی نمیدونم دقیقا کجا ؟ با آوردن اسم عزیز جون یادم افتاد حال عزیز بد شده
_ایلیا ، عزیز چطوره ، حالش بهتره ؟ بستری شده ؟
ایلیا : خسته نباشی مادمازل ، شما دوماهه که بیهوشی
با شنیدن این حرف مغزم سوت کشید با تعجب نگاش کردم
_دو مااااه چه خبره آخه چرا ؟
ایلیا : سرت خورده بود به دیوار بخشی از مغزت آسیب دیده بود جراحی سختی داشتی بعدش که از اتاق عمل آوردنت بیرون رفتی تو کما تا همین نیم ساعت پیش... دکترا دیگه قطع امید کرده بودن و میگفتن دیگه به هوش نمیاد
رفتم تو فکر یعنی چطوری سرم به دیوار خورده تو فکر بودم که سرم تیر کشید ، دردش بد بود ولی قابل تحمل بود دست از فکرای بیخودی برداشتم خود دکتر هم گفته شاید به یاد بیاره
_میشه کمی تختم رو بیاری بالا اذیت میشم
ایلیا اومد نزدیک و تخت رو کمی بالاتر آورد بهتر شد ، چشمم به پام افتاد شوکه به پام نگاه کردم
_پام چیشده ؟
ایلیا تک خنده ای کرد و گفت : ببخشید خیلی بامزه پرسیدی
شیشه رفته تو پات آخه تو چرا وقتی شیشه تو پاته حرکت میکنی ها؟ شیشه رفته بود توی گوشت پات .. جراحی کردن پات رو چند تا بخیه خورده
دیگه واقعا نایی برای شنیدن و شوکه شدن نداشتم برای همین چشمام رو بستم و سعی کردم بدون توجه به تموم اتفاقاتی که افتاده بود بخوابم
همین که داشتم میخوابیدم یادم اومد شایان قرار بوده عروسی کنه
_پس شایان چیشد عروسی کردن ؟ .
ایلیا : نه فقط یه صیغه چند ماهه بینشون خوندن ، خاله گفت که تا چند وقت دیگه هم صبر میکنن به خاطرت ، خدارو شکر که به هوش اومدی
_آخی اونا هم اذیت شدن حتما
ایلیا : حالا دیگه مهم نیست مهم اینه که به هوش اومدی کمی استراحت کن منم میرم بیرون که کمتر بخوای حرف بزنی
#رمان_z #رمان #نویسنده #ترسناک
ایلیا همه چیز رو تعریف کرد و گفت که بابا زنگ زده بهش و گفته هرچقدر به الینا زنگ میزنم جواب نمیده برو دنبالش و قرصای عزیز رو برام بیار هرچیزی که میگفت احساس میکردم یه بار دیدم حس میکردم تجربشون کردم ولی نمیدونم دقیقا کجا ؟ با آوردن اسم عزیز جون یادم افتاد حال عزیز بد شده
_ایلیا ، عزیز چطوره ، حالش بهتره ؟ بستری شده ؟
ایلیا : خسته نباشی مادمازل ، شما دوماهه که بیهوشی
با شنیدن این حرف مغزم سوت کشید با تعجب نگاش کردم
_دو مااااه چه خبره آخه چرا ؟
ایلیا : سرت خورده بود به دیوار بخشی از مغزت آسیب دیده بود جراحی سختی داشتی بعدش که از اتاق عمل آوردنت بیرون رفتی تو کما تا همین نیم ساعت پیش... دکترا دیگه قطع امید کرده بودن و میگفتن دیگه به هوش نمیاد
رفتم تو فکر یعنی چطوری سرم به دیوار خورده تو فکر بودم که سرم تیر کشید ، دردش بد بود ولی قابل تحمل بود دست از فکرای بیخودی برداشتم خود دکتر هم گفته شاید به یاد بیاره
_میشه کمی تختم رو بیاری بالا اذیت میشم
ایلیا اومد نزدیک و تخت رو کمی بالاتر آورد بهتر شد ، چشمم به پام افتاد شوکه به پام نگاه کردم
_پام چیشده ؟
ایلیا تک خنده ای کرد و گفت : ببخشید خیلی بامزه پرسیدی
شیشه رفته تو پات آخه تو چرا وقتی شیشه تو پاته حرکت میکنی ها؟ شیشه رفته بود توی گوشت پات .. جراحی کردن پات رو چند تا بخیه خورده
دیگه واقعا نایی برای شنیدن و شوکه شدن نداشتم برای همین چشمام رو بستم و سعی کردم بدون توجه به تموم اتفاقاتی که افتاده بود بخوابم
همین که داشتم میخوابیدم یادم اومد شایان قرار بوده عروسی کنه
_پس شایان چیشد عروسی کردن ؟ .
ایلیا : نه فقط یه صیغه چند ماهه بینشون خوندن ، خاله گفت که تا چند وقت دیگه هم صبر میکنن به خاطرت ، خدارو شکر که به هوش اومدی
_آخی اونا هم اذیت شدن حتما
ایلیا : حالا دیگه مهم نیست مهم اینه که به هوش اومدی کمی استراحت کن منم میرم بیرون که کمتر بخوای حرف بزنی
#رمان_z #رمان #نویسنده #ترسناک
۱۰.۰k
۲۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.