ارباب و برده .....پارت ۴۴
🍷ارباب و برده 🍷
پارت_44
خب از این به بعد آنچه گذشت میزارم که متوجه بشید ... تا اینجا فهمیدید که ا/ت و کوک چند روز خونه تنها هستن چون خدمتکار های عمارت رفتن مرخصی و نیروی کار نداشتن واسه همون کلی خدمتکار استخدام کردن و تو یکی از عمارت های کوک اونا رو تعلیم میدن تا آماده بشن و حالا عمارت کاملا خالیه و.....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ویو ا/ت : اما......اون میدلای بود !!!!! بدون هیچ تعارفی و سلامی اومد داخل!
میدلای: دdی کجایی؟؟؟(با صدای بلند)
ا/ت: dدیت کیه؟!(حالت تمسخر)
میدلای: برو ببینم هرzه ....
کوک:اینجا چه خبره ...(با صداهایی که شنید از اتاق اومد بیرون و نرده هارو گرفت و آروم اومد طبقه ی پایین )
میدلای : وای دdی چند وقت بود sیکس پک هاتو ندیده بودم(نیشخند و لbشو گاز میگیره)
کوک: اینجا چیکار میکنی؟
میدلای: دdی فهمیدم عمارت خالیه منم کاری نداشتم که انجام بدم .....گفتم....بیام و امشب و یکم خوش بگذرونیم(رفت سمت کوک و بهش نزدیک شد .... دستشو رو sیکس پک های کوک کشید و آروم به سمت پایین برد)
کوک: دستتو بردار...
میدلای : دdی یادته دفعه آخر که دaخلم kوبیدی تا ۳ روز نمیتونستم درست راه برم چون ۳۶ راند رفتیم؟
کوک: خب؟
میدلای : ببینم بعد از اون کسی تونسته ۳۶ راند رو باهات ... تحمل کنه ؟ دdی خشنم؟
کوک: الان هدفت چیه؟ برای چی اومدی؟
میدلای : گفتم که اومدم خوش بگذرونیم(کمی لوس و با صدای تحریk کننده)
کوک : میدلای حوصلهتو ندارم....واقعا حال ندارم باهات جر و بحث کنم...
میدلای: خودم حالتو جا میارم ... (دستشو سمت شلوار کوک برد و گزاشت رو dیکش )
وبو کوک: داشتم لباس میپوشیدم...حولم رو برداشتم و یه شلوار خونگی (عکسشو میزارم)پوشیدم ...خواستم تیشرتم رو هم بپوشم که صدای بلندی از بیرون به گوشم خورد و ترسیدم اتفاقی برای ا/ت افتاده باشه....سریع از اتاق رفتم بیرون و میدلای و ا/ت رو در حال جر و بحث دیدم .... رفتم پایین و
و با صدام جر و بحثشون رو قطع کردم .... میدلای هرzه شروع به کsشعر گفتن کرد و داشت جلوی ا/ت حرف چند سال پیش رو میزد که باهم بودیم ... هی خودشو بهم میچسبوند و بهم دست میزد .... واقعا نمیدونستم هدفش چیه ... میخواست تحریکم کنه که چی بشه؟؟! دستشو رو بدنم کشید و به سمت dیکم برد ... نمیخواستم جلوی ا/ت لمسش کنم و از خودم جداش کنم .... نمیدونستم چطوری اونو از خودم جدا کنم که ا/ت ناراحت نشه ... میدلای خواست که dیکم رو بگیره اما همین که دستشو اونجا گذاشت با شدت زیادی به عقب پرت شد و افتاد رو زمین و جیغ کشید ..... باورم نمیشد ا/ت موهاشو کشید ..... تا به خودم اومدم دیدم دعواشون شدت گرفته و ا/ت برخلاف اینکه دختر آرومی بود ولی تو دعوا حرف نداشت.... همه چیزش حرف نداره .... میدلای صورتش خونی بود و موهاش به هم ریخته بود .... رفتم و جداشون کردم و میدلای دیگه حرفی برای گفتن نداشت و بدون هیچ حرفی در حالی که نفس نفس میزد از عمارت رفت بیرون.... داخل عمارت سکوت برقرار شد ولی ا/ت سکوت رو شکست.....
ا/ت: ببینم ....تو....تو حالت خوبه؟
کوک: اینو من باید از تو بپرسم(خنده)
کوک: خب حالا خوبی؟ جاییت که زخم نشده؟ (داره صورت و دستا و بدن ا/ت رو نگاه میکنه)
ا/ت: نه خوبم ....
کوک: واقعا وقتی گفتی میدلای رو جر میدی باورم نمیشد .... آخه تو خیلی دختر آرومی هستی و واقعا تعجب کردم که یهو اینطوری خشن شدی.... یادم باشه عصبانیت نکنم جوجه...(خنده )
ا/ت: هی من جوجه نیستم ...(اخم کیوت)
کوک: تو واسه من همیشه یه جوجه ای ...(موهاشو ناز میکنه)
ویو ا/ت : خواستم یه چیزی بگم که یهو زنگ در عمارت به صدا در اومد...
{پایان}
پارت_44
خب از این به بعد آنچه گذشت میزارم که متوجه بشید ... تا اینجا فهمیدید که ا/ت و کوک چند روز خونه تنها هستن چون خدمتکار های عمارت رفتن مرخصی و نیروی کار نداشتن واسه همون کلی خدمتکار استخدام کردن و تو یکی از عمارت های کوک اونا رو تعلیم میدن تا آماده بشن و حالا عمارت کاملا خالیه و.....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ویو ا/ت : اما......اون میدلای بود !!!!! بدون هیچ تعارفی و سلامی اومد داخل!
میدلای: دdی کجایی؟؟؟(با صدای بلند)
ا/ت: dدیت کیه؟!(حالت تمسخر)
میدلای: برو ببینم هرzه ....
کوک:اینجا چه خبره ...(با صداهایی که شنید از اتاق اومد بیرون و نرده هارو گرفت و آروم اومد طبقه ی پایین )
میدلای : وای دdی چند وقت بود sیکس پک هاتو ندیده بودم(نیشخند و لbشو گاز میگیره)
کوک: اینجا چیکار میکنی؟
میدلای: دdی فهمیدم عمارت خالیه منم کاری نداشتم که انجام بدم .....گفتم....بیام و امشب و یکم خوش بگذرونیم(رفت سمت کوک و بهش نزدیک شد .... دستشو رو sیکس پک های کوک کشید و آروم به سمت پایین برد)
کوک: دستتو بردار...
میدلای : دdی یادته دفعه آخر که دaخلم kوبیدی تا ۳ روز نمیتونستم درست راه برم چون ۳۶ راند رفتیم؟
کوک: خب؟
میدلای : ببینم بعد از اون کسی تونسته ۳۶ راند رو باهات ... تحمل کنه ؟ دdی خشنم؟
کوک: الان هدفت چیه؟ برای چی اومدی؟
میدلای : گفتم که اومدم خوش بگذرونیم(کمی لوس و با صدای تحریk کننده)
کوک : میدلای حوصلهتو ندارم....واقعا حال ندارم باهات جر و بحث کنم...
میدلای: خودم حالتو جا میارم ... (دستشو سمت شلوار کوک برد و گزاشت رو dیکش )
وبو کوک: داشتم لباس میپوشیدم...حولم رو برداشتم و یه شلوار خونگی (عکسشو میزارم)پوشیدم ...خواستم تیشرتم رو هم بپوشم که صدای بلندی از بیرون به گوشم خورد و ترسیدم اتفاقی برای ا/ت افتاده باشه....سریع از اتاق رفتم بیرون و میدلای و ا/ت رو در حال جر و بحث دیدم .... رفتم پایین و
و با صدام جر و بحثشون رو قطع کردم .... میدلای هرzه شروع به کsشعر گفتن کرد و داشت جلوی ا/ت حرف چند سال پیش رو میزد که باهم بودیم ... هی خودشو بهم میچسبوند و بهم دست میزد .... واقعا نمیدونستم هدفش چیه ... میخواست تحریکم کنه که چی بشه؟؟! دستشو رو بدنم کشید و به سمت dیکم برد ... نمیخواستم جلوی ا/ت لمسش کنم و از خودم جداش کنم .... نمیدونستم چطوری اونو از خودم جدا کنم که ا/ت ناراحت نشه ... میدلای خواست که dیکم رو بگیره اما همین که دستشو اونجا گذاشت با شدت زیادی به عقب پرت شد و افتاد رو زمین و جیغ کشید ..... باورم نمیشد ا/ت موهاشو کشید ..... تا به خودم اومدم دیدم دعواشون شدت گرفته و ا/ت برخلاف اینکه دختر آرومی بود ولی تو دعوا حرف نداشت.... همه چیزش حرف نداره .... میدلای صورتش خونی بود و موهاش به هم ریخته بود .... رفتم و جداشون کردم و میدلای دیگه حرفی برای گفتن نداشت و بدون هیچ حرفی در حالی که نفس نفس میزد از عمارت رفت بیرون.... داخل عمارت سکوت برقرار شد ولی ا/ت سکوت رو شکست.....
ا/ت: ببینم ....تو....تو حالت خوبه؟
کوک: اینو من باید از تو بپرسم(خنده)
کوک: خب حالا خوبی؟ جاییت که زخم نشده؟ (داره صورت و دستا و بدن ا/ت رو نگاه میکنه)
ا/ت: نه خوبم ....
کوک: واقعا وقتی گفتی میدلای رو جر میدی باورم نمیشد .... آخه تو خیلی دختر آرومی هستی و واقعا تعجب کردم که یهو اینطوری خشن شدی.... یادم باشه عصبانیت نکنم جوجه...(خنده )
ا/ت: هی من جوجه نیستم ...(اخم کیوت)
کوک: تو واسه من همیشه یه جوجه ای ...(موهاشو ناز میکنه)
ویو ا/ت : خواستم یه چیزی بگم که یهو زنگ در عمارت به صدا در اومد...
{پایان}
۱.۹k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.