*● 𝐑𝐞𝐚𝐥 𝐌𝐨𝐨𝐧🌑✨🌲
*● 𝐑𝐞𝐚𝐥 𝐌𝐨𝐨𝐧🌑✨🌲
#Part6
داشتم به اخلاقاش شک میکردم...
بعد یکم گردش،رفتیم سمت خونه ی من تا وسایلمو بردارم.بعدشم رفتیم به عمارت تهیونگ.
+جونگکوک!..بعد اینکه لباساتو عوض کردی،بیا ناهار
_باش...
لباسامو عوض کردم و رفتم پایین که ناهار بخوریم...تهیونگ همین که منو دید،گفت
+امروز بهت خوش گذشت!؟
_...مگه چیکار کردیم که بخواد خوش بگذره!؟🗿
+همم...راس میگی🗿بیخیال بیا غذامونو بخوریم...
نشستیم سر میز و خدمتکارا برامون ناهار اوردن...
تهیونگ همش به من نگاه میکرد و هروقت سرمو میوردم بالا،قورا نگاهشو از روم بر میداشت..نمیدونم واقعا چش شده...
بعد اینکه غذام تموم شد،رفتم تو اتاق تا یکم بخوابم...ولی تهیونگ در اتاقو گرفت و نزاشت...
_چیه؟
+جونگکوک...جیمین در مورد من هیچی بهت نمیگفت؟
_درمورد تــو...چرا.
+چی!؟؟
_عمم...یه بار میگفت که من واقعا تهیونگ رو دوست دارم...واقعا پسر باحالیه و بهترین برادری که تا حالا تو عمرم داشتم...اما اون همش به فکر پول و ثروت و از این چیزاست و من از این رفتارش متنفرم!
+...واقعا!؟ :/
_اوهوم...وگرنه خیلی دوستت داشت!
+هوم...اوکی ممنون.برو استراحت کن!
_همم...باشه فعلا..
رفتم تو اتاق و رو تختم دراز کشیدم...احساس کردم یه چیزی زیرمه...
اااا گوشیم!!!
برش داشتم و شروع کردم یه نگاهی بهش انداختم...بعد یه مدت وااقعا خسته بودم برای همین خوابیدم...
[پرش زمانی]
کم کم از خواب بیدار شدم...دیدم که ساعت 5 بعد از ظهره...
یهو گشنم شد.برای همین از اتاق رفتم بیرون تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنم...
هوس پنکیک کردم...
رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن پنکیک.بعد چند دقیقه،احساس کردم یکی پشت سرمه...دستاشو گذاشت رو شونه هام و سرشو آورد جلوتر
+وااای عجب پنکیکایی!😋معلومه خیلی خوشمزن!!
_...میخوای یکم بخوری؟
+آره!!
_تیکه ی کوچیکی از پنکیک کندم و دادم بهش/بیا..
دیدم که دهنشو باز کرده و منتظره من بزارم تو دهنش!:/
تیکه ی پنکیک رو گذاشتم تو دهنش و گفتم
_زحمت نشه برات یه وقت!:/
+...اومممم واقعا خوشمزن جونگکوکا!!!😋
_...ممنون
بعد یه مدت که پنکیکا آماده شدن،نشستیم و شروع کردیم به خوردنشون..
تهیونگ پرسید...
+خاطره ی دیگه ای از جیمین یادت هست که بخوای تعریف کنی!؟
_عام...نه ولی...سوهو هم جزو بهترین دوستای من و جیمین بود...
+...سوهو کیه!؟/میخواستم خودمو بزنم به اون راه...ولی...
_خودتو نزن به اون راه!🗿همون سوهویی که خودت میشناسیش!
+عم...راست میگی....
_ 😐😐🗿
+جونگکوکا...من میخواستم که یه چیزی بهت بگم...
_همینطور که پنکیکمو میخوردم،گفتم/...چی!؟...
+راستش جونگکوکا من...
سوهو: سلام قربان!..سـ.سلام جونگکوک..
_/+ سلام سوهو!
+سوهو کاری داشتی!؟
سوهو:بله قربان میخواستم بگم که..
+فعلا برو بعدا بگو
سوهو:آخه خیلی جدیه...
+آیششش چیشده؟
سوهو:...قربان دشمن همیشگیتون،هیونجین امشب میخواد حمله کنه به اینجا!
+پنکیک پرید تو گلوم/....چییی!؟؟؟امشبب؟؟؟
سوهو:بله...من به نیروها آماده باش دادم و فورا اومدم پیش شما که خبر بدم...
+خدایا.....اوکی به 4نفر اصلی بگو سریع بیان اینجا تا نقشه بریزیم!..
سوهو:چشم...
#Real_Moon
#Part6
داشتم به اخلاقاش شک میکردم...
بعد یکم گردش،رفتیم سمت خونه ی من تا وسایلمو بردارم.بعدشم رفتیم به عمارت تهیونگ.
+جونگکوک!..بعد اینکه لباساتو عوض کردی،بیا ناهار
_باش...
لباسامو عوض کردم و رفتم پایین که ناهار بخوریم...تهیونگ همین که منو دید،گفت
+امروز بهت خوش گذشت!؟
_...مگه چیکار کردیم که بخواد خوش بگذره!؟🗿
+همم...راس میگی🗿بیخیال بیا غذامونو بخوریم...
نشستیم سر میز و خدمتکارا برامون ناهار اوردن...
تهیونگ همش به من نگاه میکرد و هروقت سرمو میوردم بالا،قورا نگاهشو از روم بر میداشت..نمیدونم واقعا چش شده...
بعد اینکه غذام تموم شد،رفتم تو اتاق تا یکم بخوابم...ولی تهیونگ در اتاقو گرفت و نزاشت...
_چیه؟
+جونگکوک...جیمین در مورد من هیچی بهت نمیگفت؟
_درمورد تــو...چرا.
+چی!؟؟
_عمم...یه بار میگفت که من واقعا تهیونگ رو دوست دارم...واقعا پسر باحالیه و بهترین برادری که تا حالا تو عمرم داشتم...اما اون همش به فکر پول و ثروت و از این چیزاست و من از این رفتارش متنفرم!
+...واقعا!؟ :/
_اوهوم...وگرنه خیلی دوستت داشت!
+هوم...اوکی ممنون.برو استراحت کن!
_همم...باشه فعلا..
رفتم تو اتاق و رو تختم دراز کشیدم...احساس کردم یه چیزی زیرمه...
اااا گوشیم!!!
برش داشتم و شروع کردم یه نگاهی بهش انداختم...بعد یه مدت وااقعا خسته بودم برای همین خوابیدم...
[پرش زمانی]
کم کم از خواب بیدار شدم...دیدم که ساعت 5 بعد از ظهره...
یهو گشنم شد.برای همین از اتاق رفتم بیرون تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنم...
هوس پنکیک کردم...
رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن پنکیک.بعد چند دقیقه،احساس کردم یکی پشت سرمه...دستاشو گذاشت رو شونه هام و سرشو آورد جلوتر
+وااای عجب پنکیکایی!😋معلومه خیلی خوشمزن!!
_...میخوای یکم بخوری؟
+آره!!
_تیکه ی کوچیکی از پنکیک کندم و دادم بهش/بیا..
دیدم که دهنشو باز کرده و منتظره من بزارم تو دهنش!:/
تیکه ی پنکیک رو گذاشتم تو دهنش و گفتم
_زحمت نشه برات یه وقت!:/
+...اومممم واقعا خوشمزن جونگکوکا!!!😋
_...ممنون
بعد یه مدت که پنکیکا آماده شدن،نشستیم و شروع کردیم به خوردنشون..
تهیونگ پرسید...
+خاطره ی دیگه ای از جیمین یادت هست که بخوای تعریف کنی!؟
_عام...نه ولی...سوهو هم جزو بهترین دوستای من و جیمین بود...
+...سوهو کیه!؟/میخواستم خودمو بزنم به اون راه...ولی...
_خودتو نزن به اون راه!🗿همون سوهویی که خودت میشناسیش!
+عم...راست میگی....
_ 😐😐🗿
+جونگکوکا...من میخواستم که یه چیزی بهت بگم...
_همینطور که پنکیکمو میخوردم،گفتم/...چی!؟...
+راستش جونگکوکا من...
سوهو: سلام قربان!..سـ.سلام جونگکوک..
_/+ سلام سوهو!
+سوهو کاری داشتی!؟
سوهو:بله قربان میخواستم بگم که..
+فعلا برو بعدا بگو
سوهو:آخه خیلی جدیه...
+آیششش چیشده؟
سوهو:...قربان دشمن همیشگیتون،هیونجین امشب میخواد حمله کنه به اینجا!
+پنکیک پرید تو گلوم/....چییی!؟؟؟امشبب؟؟؟
سوهو:بله...من به نیروها آماده باش دادم و فورا اومدم پیش شما که خبر بدم...
+خدایا.....اوکی به 4نفر اصلی بگو سریع بیان اینجا تا نقشه بریزیم!..
سوهو:چشم...
#Real_Moon
۲.۸k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.