پارت ۹۲ رمان سفر عشق
#پارت_۹۲ #رمان_سفر_عشق
السا:من به عنوان خاهر داماد اومدم از داداش عروس رسا رو خاستگاری کنم
اینا رو با لحن کسایی که خودشون رو میگیرن میگفت با راشا خندیدیم
رفتم ناهار فسنجون درست کردم بعد از یک ساعت رسام اومد
رایین که نشسته بود و دستش عروسکش با دیدن رسام عروسکو انداخت و دستشو گرفت سمت رسام که بغلش کنه رسام:سلام پسر گل من
رایین داشت بال بال میزد
من:بغل کن پسرمو
رسام رایین رو بغل کرد و انداخت بالا رایین میخندید
راشا:ای جان نگاش کن دومادمو
من:عه آقا راشا دخترتو نچسبون به پسرم
السا جبهه گرفت:دخترم خیلیم خوبه
من:آیسل ماهه هنوز بچن خب
راشا:شوخیه دیگه بعدم من دختر به رسام نمیدم
رسام:نده دختر راستین رو میگیرم
همه خندیدیم میز ناهار رو چیدم و ناهار خوردیم رایین رو کنارم رو صندلی مخصوص که جلوش میز داشت گذاشته بودم و از آب فسنجون بهش میدادم
بعد ناهار تو حال نشستیم
السا:رسام
رسام بله
السا:الیاس از رسا خوشش اومده منو فرستاد تا از داداش بزرگش اجازه خاستگاری بگیرم
رسام:والا من الیاس رو میشناسم خیلی پسر خوب و مورد اعتمادیه بهتره زنگ بزنین خونمون خاستگاری کنین
السا:چشم
راشا و السا رفتن منم ظرفارو گذاشتم ماشین بشوره و بعد گذاشتم تو کابینت ها
رفتم تو حال رسام رایین رو بغل گرفته بود و رایین هم نق میزد
من:چش شده؟
رسام:فکر کنم شیر میخاد
سر تکون دادم رفتم سمتش و رایین رو گرفتم
داخل اتاقمون شدم و نشستم رو تخت رسام اومد و لباساشو عوض کرد با تیشرت سفید و شلوارک مشکی
اومد نشست و به تاج تخت تکیه داد به سینش تکیه دادم و لباسمو بالا دادم رایین سریع سینمو گرفت
رسام:بچم گشنش بوده
سر تکون دادم و سرمو گذاشتم رو شونه رسام رایین پاشو میاورد بالا و میزد رو شکم رسام
رسام:بازیت گرفته فسقل
رایین خابید از خودم جداش کردم و گزاشتمش رو تخت و روش پتو کشیدم
ظهر بود و وقت استراحت با رسام دراز شدیم و خابیدیم
السا:من به عنوان خاهر داماد اومدم از داداش عروس رسا رو خاستگاری کنم
اینا رو با لحن کسایی که خودشون رو میگیرن میگفت با راشا خندیدیم
رفتم ناهار فسنجون درست کردم بعد از یک ساعت رسام اومد
رایین که نشسته بود و دستش عروسکش با دیدن رسام عروسکو انداخت و دستشو گرفت سمت رسام که بغلش کنه رسام:سلام پسر گل من
رایین داشت بال بال میزد
من:بغل کن پسرمو
رسام رایین رو بغل کرد و انداخت بالا رایین میخندید
راشا:ای جان نگاش کن دومادمو
من:عه آقا راشا دخترتو نچسبون به پسرم
السا جبهه گرفت:دخترم خیلیم خوبه
من:آیسل ماهه هنوز بچن خب
راشا:شوخیه دیگه بعدم من دختر به رسام نمیدم
رسام:نده دختر راستین رو میگیرم
همه خندیدیم میز ناهار رو چیدم و ناهار خوردیم رایین رو کنارم رو صندلی مخصوص که جلوش میز داشت گذاشته بودم و از آب فسنجون بهش میدادم
بعد ناهار تو حال نشستیم
السا:رسام
رسام بله
السا:الیاس از رسا خوشش اومده منو فرستاد تا از داداش بزرگش اجازه خاستگاری بگیرم
رسام:والا من الیاس رو میشناسم خیلی پسر خوب و مورد اعتمادیه بهتره زنگ بزنین خونمون خاستگاری کنین
السا:چشم
راشا و السا رفتن منم ظرفارو گذاشتم ماشین بشوره و بعد گذاشتم تو کابینت ها
رفتم تو حال رسام رایین رو بغل گرفته بود و رایین هم نق میزد
من:چش شده؟
رسام:فکر کنم شیر میخاد
سر تکون دادم رفتم سمتش و رایین رو گرفتم
داخل اتاقمون شدم و نشستم رو تخت رسام اومد و لباساشو عوض کرد با تیشرت سفید و شلوارک مشکی
اومد نشست و به تاج تخت تکیه داد به سینش تکیه دادم و لباسمو بالا دادم رایین سریع سینمو گرفت
رسام:بچم گشنش بوده
سر تکون دادم و سرمو گذاشتم رو شونه رسام رایین پاشو میاورد بالا و میزد رو شکم رسام
رسام:بازیت گرفته فسقل
رایین خابید از خودم جداش کردم و گزاشتمش رو تخت و روش پتو کشیدم
ظهر بود و وقت استراحت با رسام دراز شدیم و خابیدیم
۳۴.۱k
۰۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.