پارت ۹۴ رمان سفر عشق
#پارت_۹۴ #رمان_سفر_عشق
اول در مورد کار و بار حرف زدن و بعدم سیاست و اینا
حواسم به الیاس بود که با چشم به مامانش اشاره کرد و بعدم باباش این بعنی اینکه بریم سر اصل مطلب
عمو سهراب:خب قرض از مزاحمت
بابا:نفرمایید مراحمید
عمو سهراب:این الیاس خان ما دلباخته دختر خانوم شما شده یه ماه تمامه هی میگه بریم خاستگاری تا اینکه امشب مزاحم شدیم
مامان:خواهش میکنم
بابا:مشکلی نداریم تعریف الیاس رو هم از رسام زیاد شنیدیم اگه رسا زاضی باشه من مخالفتی ندارم
عمو سهراب:اول دختر و پسر برن باهم حرف بزنن
بابا:رسا دخترم با الیاس جان برین حرفاتون رو بزنید
رسا بلند شد و رفت سمت در باغ الیاس هم بلند شد و زیر لب با اجازه ای گفت #رسا
با الیاس توی باغ قدم میزدیم بدون هیچ حرفی تا اینکه الیاس سر صحبت رو باز کرد
الیاس:رسا من ۵ ساله عاشقتم
با تعجب واستادم و نگاش کردم
واستاد رو به روم و دستامو گرفت یکی از دستامو گذاشت رو قلبش که محکمم می تپید اون یکی دستمم بود و نگه داشت تو دستای بزرگ و مردونش
الیاس:با رسام تو دانشگاه دوست شدم واسه درس خوندن ها بعضی موقه ها میومدم خونتون البته بیشتر خونه نبودی و میرفتی کلاس اولین بار دیدم تو باغ موهات بازه و لب استخر نشستی و حواست به موهاته اون موقه با اولین نگاهم به تو دلم لرزید هرروز به بهونه درس هرروز میودم خونتون و یواشکی دیدت میزدم تا اینکه واسه ادامه تحصیل رفتم انگلیس به خودم قول دادم بعد از اینکه اومدم یک سال بعدش تورو مال خودم کنم
واستاد منم به تبعیت ازش واستادم روبه روش
الیاس:رسا مال الیاس میشی؟
سرمو پایین انداختم ازش خوشم میوند رفت و آمد خانوادگی هم باعث بهش علاقه مند بشم
الیاس:رسای من جواب عاشق تو نمیدی؟ مال الیاس نمیشی؟
سرمو آوردم بالا به چشای مشکی رنگش نگاه کردم نور ماه کامل شده رو صورت دوست داشتنیش افتاده بود
الیاس:رسا مال من میشی؟ خانوم من؟ رسای من؟
به چشمای نافذش زل زدم
من:میشم
لبنخند زدم و چسبوندم به درخت خم شد و پیشونیم رو بوسید
الیاس:قربون تو برم
من:بریم تو
الیاس:چشم رسای من
رفتیم داخل بابا و مامانا و بقیه نگامون کردن
خاله لیلا:دخترم شیرینی بخوریم؟
سرمو انداختم پایین:بله
همه دست زدن الین بلند شد و شیرینی پخش کرد
عمو سهراب:عروس خانوم چایی نمیاری؟
سر بلند کردم:چرا الان میارم
رفتم داخل آشپزخونه و چایی به تعداد ریختم
بردم و به همه تعارف کردم رایین بقل رسام هی غر میزد
رسام:عمش بیا بگیرش
بلند شدم و رایین رو بغل کردم
تنها جای خالی پیش الیاس بود نشستم کنارش نزدیکم شد و آروم گفت:کی بچه خودمون رو بغل کنی
خجالت کشیدم
خاله لیلا:ماه دیگه عقد و عروسیشونو بگیریم الانم یه صیغه بخونیم راحت باشن
همه موافقت کردن
اول در مورد کار و بار حرف زدن و بعدم سیاست و اینا
حواسم به الیاس بود که با چشم به مامانش اشاره کرد و بعدم باباش این بعنی اینکه بریم سر اصل مطلب
عمو سهراب:خب قرض از مزاحمت
بابا:نفرمایید مراحمید
عمو سهراب:این الیاس خان ما دلباخته دختر خانوم شما شده یه ماه تمامه هی میگه بریم خاستگاری تا اینکه امشب مزاحم شدیم
مامان:خواهش میکنم
بابا:مشکلی نداریم تعریف الیاس رو هم از رسام زیاد شنیدیم اگه رسا زاضی باشه من مخالفتی ندارم
عمو سهراب:اول دختر و پسر برن باهم حرف بزنن
بابا:رسا دخترم با الیاس جان برین حرفاتون رو بزنید
رسا بلند شد و رفت سمت در باغ الیاس هم بلند شد و زیر لب با اجازه ای گفت #رسا
با الیاس توی باغ قدم میزدیم بدون هیچ حرفی تا اینکه الیاس سر صحبت رو باز کرد
الیاس:رسا من ۵ ساله عاشقتم
با تعجب واستادم و نگاش کردم
واستاد رو به روم و دستامو گرفت یکی از دستامو گذاشت رو قلبش که محکمم می تپید اون یکی دستمم بود و نگه داشت تو دستای بزرگ و مردونش
الیاس:با رسام تو دانشگاه دوست شدم واسه درس خوندن ها بعضی موقه ها میومدم خونتون البته بیشتر خونه نبودی و میرفتی کلاس اولین بار دیدم تو باغ موهات بازه و لب استخر نشستی و حواست به موهاته اون موقه با اولین نگاهم به تو دلم لرزید هرروز به بهونه درس هرروز میودم خونتون و یواشکی دیدت میزدم تا اینکه واسه ادامه تحصیل رفتم انگلیس به خودم قول دادم بعد از اینکه اومدم یک سال بعدش تورو مال خودم کنم
واستاد منم به تبعیت ازش واستادم روبه روش
الیاس:رسا مال الیاس میشی؟
سرمو پایین انداختم ازش خوشم میوند رفت و آمد خانوادگی هم باعث بهش علاقه مند بشم
الیاس:رسای من جواب عاشق تو نمیدی؟ مال الیاس نمیشی؟
سرمو آوردم بالا به چشای مشکی رنگش نگاه کردم نور ماه کامل شده رو صورت دوست داشتنیش افتاده بود
الیاس:رسا مال من میشی؟ خانوم من؟ رسای من؟
به چشمای نافذش زل زدم
من:میشم
لبنخند زدم و چسبوندم به درخت خم شد و پیشونیم رو بوسید
الیاس:قربون تو برم
من:بریم تو
الیاس:چشم رسای من
رفتیم داخل بابا و مامانا و بقیه نگامون کردن
خاله لیلا:دخترم شیرینی بخوریم؟
سرمو انداختم پایین:بله
همه دست زدن الین بلند شد و شیرینی پخش کرد
عمو سهراب:عروس خانوم چایی نمیاری؟
سر بلند کردم:چرا الان میارم
رفتم داخل آشپزخونه و چایی به تعداد ریختم
بردم و به همه تعارف کردم رایین بقل رسام هی غر میزد
رسام:عمش بیا بگیرش
بلند شدم و رایین رو بغل کردم
تنها جای خالی پیش الیاس بود نشستم کنارش نزدیکم شد و آروم گفت:کی بچه خودمون رو بغل کنی
خجالت کشیدم
خاله لیلا:ماه دیگه عقد و عروسیشونو بگیریم الانم یه صیغه بخونیم راحت باشن
همه موافقت کردن
۲۱.۷k
۰۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.