پارت ۲۹ رمان خیال ✨✔️
خیال
#پارت_29
مائده
گوشیمو که برداشتم ، یه حس عجیب و غریب اومد سراغم ، حسی که سر تا پا وجودمو فرا گرفته بود ، ذهنم رو یهو در یک چشم به هم زدن فراگیر کرد ... هوووووووف .. هعی خدااا حکمتت چیه از این ماجرا ، آخه چرااااااا?! آخرش زد به سرم و تصمیمم رو گرفتم ...
مامانم که رفت بیرون شماره ساتیا رو گرفتم و ...
+الو
_الوساتیا
+کجایی،نیومدی?
_ببین،منبایدتایهجاییبرمکمیدیرترمیام
+کجا میری?
_یهکاریدارم
+خب چیکار?
_ماشاالله تو هم که فضول، میام برات میگم فقط چیزی به مامانم نگی هااا
+باشه
_فعلا خدافظ
+خدافظ
نفس عمیقی کشیدم ، ماسک ، دستکش و الکل هم برداشتم ، از خونه اومدم بیرون و ...
سر خیابون سوار تاکسی شدم و ..
بازم فکرم درگیرش شد ، هعی .. کاش اون شب اون بازی رو نمیدیدم ، کاش اونجوری نمیشد که من .. خیلی دلم براش تنگ شده . گوشیمو روشن کردم ، عکسش دلمو گرم میکرد .. لبخند تلخی ، پر از حرف ، بغض گلومو گرفت ، گوشیمو بین دستام گرفتم ، و فشردم ، به قلبم نزدیکش کردم ، نتونستم بیشتر تحمل کنم ، آخه چرا ، چرا تو اینقدر ازم دوری ? حالا دیگه تورو کجای دلم بزارم ?! ..
مگه آدم قحطی بود ، مگه عشق قحط بود که شیدایی تو شدم ، حالا دیگه جای تو کجای زندگی منه? شایدم هیچ جا ، اره من لایق تو نیستم چون تو بزرگی و من ...
هعی .. بیخیال .
سرمو رو شیشه ماشین گذاشتم و ...
مهران
به دیوار تکیه داده بودم ، با چشمای بسته به سمت سقف سرمو بالا گرفته بودم ... توو فکر محسن بودم ، اینکه چی میشه ?! آخه این کُند عقلیشو از کجا آورده ( یعنی از کي به ارث برده ، .. ) والا خانوادش که اینجوری نیستن ... نمیدونم شاید واسه این ماجراست که دیوونه شده ..
باورم نمیشد محسن خُل و چِل رفقا یه روزی بخواد مرد بشه که عاشق بشه و اینجوری کنه هوووف ...
توو همین فکرها بودم که ...
#F_BRMA2005
#پارت_29
مائده
گوشیمو که برداشتم ، یه حس عجیب و غریب اومد سراغم ، حسی که سر تا پا وجودمو فرا گرفته بود ، ذهنم رو یهو در یک چشم به هم زدن فراگیر کرد ... هوووووووف .. هعی خدااا حکمتت چیه از این ماجرا ، آخه چرااااااا?! آخرش زد به سرم و تصمیمم رو گرفتم ...
مامانم که رفت بیرون شماره ساتیا رو گرفتم و ...
+الو
_الوساتیا
+کجایی،نیومدی?
_ببین،منبایدتایهجاییبرمکمیدیرترمیام
+کجا میری?
_یهکاریدارم
+خب چیکار?
_ماشاالله تو هم که فضول، میام برات میگم فقط چیزی به مامانم نگی هااا
+باشه
_فعلا خدافظ
+خدافظ
نفس عمیقی کشیدم ، ماسک ، دستکش و الکل هم برداشتم ، از خونه اومدم بیرون و ...
سر خیابون سوار تاکسی شدم و ..
بازم فکرم درگیرش شد ، هعی .. کاش اون شب اون بازی رو نمیدیدم ، کاش اونجوری نمیشد که من .. خیلی دلم براش تنگ شده . گوشیمو روشن کردم ، عکسش دلمو گرم میکرد .. لبخند تلخی ، پر از حرف ، بغض گلومو گرفت ، گوشیمو بین دستام گرفتم ، و فشردم ، به قلبم نزدیکش کردم ، نتونستم بیشتر تحمل کنم ، آخه چرا ، چرا تو اینقدر ازم دوری ? حالا دیگه تورو کجای دلم بزارم ?! ..
مگه آدم قحطی بود ، مگه عشق قحط بود که شیدایی تو شدم ، حالا دیگه جای تو کجای زندگی منه? شایدم هیچ جا ، اره من لایق تو نیستم چون تو بزرگی و من ...
هعی .. بیخیال .
سرمو رو شیشه ماشین گذاشتم و ...
مهران
به دیوار تکیه داده بودم ، با چشمای بسته به سمت سقف سرمو بالا گرفته بودم ... توو فکر محسن بودم ، اینکه چی میشه ?! آخه این کُند عقلیشو از کجا آورده ( یعنی از کي به ارث برده ، .. ) والا خانوادش که اینجوری نیستن ... نمیدونم شاید واسه این ماجراست که دیوونه شده ..
باورم نمیشد محسن خُل و چِل رفقا یه روزی بخواد مرد بشه که عاشق بشه و اینجوری کنه هوووف ...
توو همین فکرها بودم که ...
#F_BRMA2005
۷۰۰
۱۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.