پارت ۳۰ رمان خیال ✨✔️
خیال
#پارت_30
مهران
گوشیم داشت زنگ میخورد . از داخل جیبم دراوردمش ، بهش نگاه کردم و جواب دادم ...
_الو
.......
_سلام،خوبین?
.......
_باشه، ..
.
.
.
.
.
.
.
با تعجب ابرو بالا انداختم و ...
پیش خودم لبخندی آروم زدم ، گوشیمو بین دو تا دستام گرفتم و فقط به زمین خیره شده بودم ... داشتم با خودم فکر میکردم که چی باعث شده فکر و نظرش تغییر کنه و عوض بشه که پاشه بیاد اینجا اما مطمئن نبودم شاید بخاطر حرفای من بوده باشه ...
مائده
در بیمارستان از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل .. دوباره شمارشو گرفتم و ..
_الو
+بله
_کجایین?
+همینجام، بالای پله ها
گوشیو قطع کردم ، از پله ها که بالا رفتم سرمو کمی پایین گرفتم و ...
_سلام
+سلام ، فکر نمیکردم بیاین
_،،،خب،سخت بود تصمیمش ...
رفتیم داخل ، همین که وارد راهرو شدیم یهو ، .. مامانش .. برگشتم و از راهرو رفتن بیرون ، ..
+چیشد یهو ?
_چرا نگفتید مادرش اینجاست
+توقع داشتین نباشه ?
_نــه ، یعنی ...
+یعنی چی?
_نمیخوام مادرش منو ببینه
+چرا ?
_اونم داستان خودشو داره
+ای بابا ، چقدر پیچیدهاین شماهاا
_من میرم ی روز دیگه میام
+یعنی چی ، محسن الان نیاز داره که شما رو ببینه
_میدونم ولی ..
پرید وسط حرفم و سریع گفت :
+ولی چی ? ، من راهی پیدا میکنم فقط شما کمی اینجا تحمل کنید
_نه من نمیتونم زیاد بمونم دیرم میشه
جلومو گرفت و گفت :
+نمیشه گفتم ک درستش میکنم
_لطفا برید کنار
+که بری ?!، نخیر نمیزارم بری
.......
#F_BRMA2005
#پارت_30
مهران
گوشیم داشت زنگ میخورد . از داخل جیبم دراوردمش ، بهش نگاه کردم و جواب دادم ...
_الو
.......
_سلام،خوبین?
.......
_باشه، ..
.
.
.
.
.
.
.
با تعجب ابرو بالا انداختم و ...
پیش خودم لبخندی آروم زدم ، گوشیمو بین دو تا دستام گرفتم و فقط به زمین خیره شده بودم ... داشتم با خودم فکر میکردم که چی باعث شده فکر و نظرش تغییر کنه و عوض بشه که پاشه بیاد اینجا اما مطمئن نبودم شاید بخاطر حرفای من بوده باشه ...
مائده
در بیمارستان از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل .. دوباره شمارشو گرفتم و ..
_الو
+بله
_کجایین?
+همینجام، بالای پله ها
گوشیو قطع کردم ، از پله ها که بالا رفتم سرمو کمی پایین گرفتم و ...
_سلام
+سلام ، فکر نمیکردم بیاین
_،،،خب،سخت بود تصمیمش ...
رفتیم داخل ، همین که وارد راهرو شدیم یهو ، .. مامانش .. برگشتم و از راهرو رفتن بیرون ، ..
+چیشد یهو ?
_چرا نگفتید مادرش اینجاست
+توقع داشتین نباشه ?
_نــه ، یعنی ...
+یعنی چی?
_نمیخوام مادرش منو ببینه
+چرا ?
_اونم داستان خودشو داره
+ای بابا ، چقدر پیچیدهاین شماهاا
_من میرم ی روز دیگه میام
+یعنی چی ، محسن الان نیاز داره که شما رو ببینه
_میدونم ولی ..
پرید وسط حرفم و سریع گفت :
+ولی چی ? ، من راهی پیدا میکنم فقط شما کمی اینجا تحمل کنید
_نه من نمیتونم زیاد بمونم دیرم میشه
جلومو گرفت و گفت :
+نمیشه گفتم ک درستش میکنم
_لطفا برید کنار
+که بری ?!، نخیر نمیزارم بری
.......
#F_BRMA2005
۶۸۶
۱۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.