نام رمان:عشق اجباری
نام رمان:عشق اجباری
کاپل:ات:جونگکوک
ژانر:غمگین_عاشقانه
تعدادپارت:نامعلوم
Part 19
(ویو ات)صبح از خاب بلند شدم کوک نبود رفتم پایین دیدم که داره تلویزیون نگا میکنه..
کوک:سلام صبح بخیر
ات:سلام صبح توام بخیر
کوک:بشین صبحونتو بخور
ات:میل ندارم نمیخورم..
کوک:ات تو حامله ای باید بخوری برا بچه ضرر میکنه اگه نخوری
ات:باش
(ویو ات)نشستم صبحونمو خوردمو رفتم یه دوش گرفتم و اومدم موهامو. خشک کردم اومدم که کوک گفت..
کوک:امروز میخایم بریم مهمونی می سون شب باشه..
ات:چی.. چرا زودتر نگفتی من لباس مناسب ندارم بیا بریم بخریم
کوک:اون همه لباس داری میخای چیکار
ات:میخاممم اون لباسا خوب نیس
کوک:هوووف پس سریع بریم بخریم بیایم
ات:باشه... بریم
(ویو ات)لباسمونو پوشیدیم رفتیم فروشگاه لباس یه لباس بنفش بلند خریدیم و برگشتیم خونه... رفتم سر میز ارایشم که کوکم رفت حموم آرایشمو کردم خیلی ملایم بود و کوکم رفت حاضر شد منم کفشامو و کیفمو برداشتم رفتم...
کوک:لباست خیلی بهت میاد... بریم؟
ات:ممنون... بریم
(ویو ات)دست همو گرفتیم رفتیم.. و رسیدیم و کوک رفت پیش مردا و من رفتم پیش می سون دیدم که مامانم به پدربزرگم و خاهرام اونور بودن محلشون نزاشتم...
می سون:سلام قشنگم چطوری
ات:سلام مرسی توخوبی
می سون:مرسی راستی قراره عمه بشم مگه نه
ات:اره
می سون:خیلی خوشحالم کاش زود بدنیا بیاد
ات:اره.. منم
می سون:خب بیا بشینیم از خودتم پذیرایی کن
ات:باشع
می سون:من الان میام وایسا
ات:باشه برو
(ویو ات)نشسته بودم که دیدم یونا اومد پیشم..
یونا:سلام
ات:سلام(سرد)
یونا:خوبی
ات:ممنون(سرد)
یونا:ام.. چیزه.. پدربزرگ میخاد ببینتت
ات:ولی من نمیخام ببینمش... یونا یچیز میگم لطفا برو ببین من هرجا میرم شمارو میبینم از دستتون ارامش ندارم لطفا ولم کنید همتون به اون مرتیکه بگو من نمیخام ببینمش باز کارش چیه ها.. فهمیدی حالت برو پیشم نیاین...
یونا:باش.... ببخشید
(ویو ات)اینو گفتمو رفت یهو دیدم می سون اومد..
می سون:دیگه چخبر
ات:هیچی سلامتی
می سون: کوک کجاس؟
ات:اون طرفه
می سون:عا ندیدمش
(ویو ات)ساعت شده بود ۱ شب همه داشتن میرفتن منم با کوک رفتم داشتیم میرفتیم دیدم یکی از پشت صدام کرد برگشتم دیدم پدربزرگمه گفت..
☆:ات... ببخشید من خیلی اذیتت کردم
(ویو ات)اهمیتی به حرفش ندادمو به کوک گفتم بریم ولی باز صدام زد
ادامه پارت تو کامنت گذاشتم🙂
کاپل:ات:جونگکوک
ژانر:غمگین_عاشقانه
تعدادپارت:نامعلوم
Part 19
(ویو ات)صبح از خاب بلند شدم کوک نبود رفتم پایین دیدم که داره تلویزیون نگا میکنه..
کوک:سلام صبح بخیر
ات:سلام صبح توام بخیر
کوک:بشین صبحونتو بخور
ات:میل ندارم نمیخورم..
کوک:ات تو حامله ای باید بخوری برا بچه ضرر میکنه اگه نخوری
ات:باش
(ویو ات)نشستم صبحونمو خوردمو رفتم یه دوش گرفتم و اومدم موهامو. خشک کردم اومدم که کوک گفت..
کوک:امروز میخایم بریم مهمونی می سون شب باشه..
ات:چی.. چرا زودتر نگفتی من لباس مناسب ندارم بیا بریم بخریم
کوک:اون همه لباس داری میخای چیکار
ات:میخاممم اون لباسا خوب نیس
کوک:هوووف پس سریع بریم بخریم بیایم
ات:باشه... بریم
(ویو ات)لباسمونو پوشیدیم رفتیم فروشگاه لباس یه لباس بنفش بلند خریدیم و برگشتیم خونه... رفتم سر میز ارایشم که کوکم رفت حموم آرایشمو کردم خیلی ملایم بود و کوکم رفت حاضر شد منم کفشامو و کیفمو برداشتم رفتم...
کوک:لباست خیلی بهت میاد... بریم؟
ات:ممنون... بریم
(ویو ات)دست همو گرفتیم رفتیم.. و رسیدیم و کوک رفت پیش مردا و من رفتم پیش می سون دیدم که مامانم به پدربزرگم و خاهرام اونور بودن محلشون نزاشتم...
می سون:سلام قشنگم چطوری
ات:سلام مرسی توخوبی
می سون:مرسی راستی قراره عمه بشم مگه نه
ات:اره
می سون:خیلی خوشحالم کاش زود بدنیا بیاد
ات:اره.. منم
می سون:خب بیا بشینیم از خودتم پذیرایی کن
ات:باشع
می سون:من الان میام وایسا
ات:باشه برو
(ویو ات)نشسته بودم که دیدم یونا اومد پیشم..
یونا:سلام
ات:سلام(سرد)
یونا:خوبی
ات:ممنون(سرد)
یونا:ام.. چیزه.. پدربزرگ میخاد ببینتت
ات:ولی من نمیخام ببینمش... یونا یچیز میگم لطفا برو ببین من هرجا میرم شمارو میبینم از دستتون ارامش ندارم لطفا ولم کنید همتون به اون مرتیکه بگو من نمیخام ببینمش باز کارش چیه ها.. فهمیدی حالت برو پیشم نیاین...
یونا:باش.... ببخشید
(ویو ات)اینو گفتمو رفت یهو دیدم می سون اومد..
می سون:دیگه چخبر
ات:هیچی سلامتی
می سون: کوک کجاس؟
ات:اون طرفه
می سون:عا ندیدمش
(ویو ات)ساعت شده بود ۱ شب همه داشتن میرفتن منم با کوک رفتم داشتیم میرفتیم دیدم یکی از پشت صدام کرد برگشتم دیدم پدربزرگمه گفت..
☆:ات... ببخشید من خیلی اذیتت کردم
(ویو ات)اهمیتی به حرفش ندادمو به کوک گفتم بریم ولی باز صدام زد
ادامه پارت تو کامنت گذاشتم🙂
۸.۶k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.