سلطنت راز آلود
//سلطنت راز آلود//
پارت 29
الویز..بهار باشد من تو دست در دست در چمنزارها که می کند مست نسیمی اید پریشان کند گیسوانم را ببافی تار تار زلف خرمن موهایم را بوسه باران کنی هر دم گونه های سرخم را زینت دهی با گلها زلف و گیسوانم را ب آغوش باز با طرز هول شوم مات بمانم در آن اوج نگاهت چشمک بزنی خنده گیم بشوم سرخ بشوم در گوش بازم هم حرفایی باور نگردنی زمزمه کنی چرا این گونه رفتار میکنی که بعد ها هم خودت هم من بشیمونی بشوم
با لباسی نچندان زخیم بر روی کاناپه مخملی قرمز رنگ که در بالکن بزرگ اقامت گاه قرار داشت نشست بود یک دستش را زيره چونه اش گذاشت بود درحالی که پا هایش نزدیک به قفسه سینه اش گذاشت بود و دریایی بزرگ و بی پایان خیره بود [ اسلاید ۲ بالکن ]
نسیمی سوزناک پوست اش را میسوزاند درحالی که حال باید زير نوازش ها و بوسههای شوهرش بود ولی او باید اینگونه تنها و بیپناه مینشست
احساس خلسه وجودش با هیچ چیزی در دنیا قابل پر کردن نبود
دستی به گردنش کشید و تمام افکار زد و نقیضی را از خودش دور کرد او چه بلائی بر سر دوشیزه جنگجوی که از خود ساخته بود آورده
نباید این گونه رفتار میکرد او به این منجلاب پا گذاشته بود و حال باید با دست پا زدن خودش را فرمانده آن جا میگرد
صدای ظریفی او را از افکارش بيرون آورد و به دوشیزه جوانی که در چهارچوب در ایستاده بود نگاه کرد
الیسا : چه چیزی نو عروس ما را آنقدر در فکر فرو برده
شاه دوخت الیسا خواهر کوچک تر پادشاه به دیدار او آماده بود و با لبخند گرمی که بر روی لب هایش نقش بست بود به سمتش آماد و کنارش نشست الویز از آن حالت نشست دست بردارش و صاف نشست شناخته زیادی از الیسا نداشت در حد یک بار دیدار او را دیده بود ولی او با صمیمی تمام باهاش صحبت میکرد
الیسا : اگه بخاطر اینکه برادرم صبح اولین صبح ازدواج تون شما تنها گذاشت ناراحتین باید بگم دست خودش نبود باید میرفت
پوزخندی به افکار شاه دوخت زد
الویز : اینطوری نیست ایشون دیشب به اندازه کافی کنارم بودن
شاه دوخت متوجه پوزخندی او شد و باعث شد لبخند اش محو بشود و دستش را بر روی دسته سرد او گذاشت
الیسا : ازش ناراحت نباش او هميشه اینطوری نبود...قبلا نگاه مهربان و شیطون داشت...که قلب همه رو ذوب میکرد
اما یهویی رفتارش تعقیر کرد نگاهش سرد شد و به هیچ کس اعتماد نداشت فکر میکرد...همه برای طمعه قدرت بهش نزدیک میشن و از همه فاصله گرفت..
حال دلیل حرف هایش را که میگفت ( تو هم هیچ فرقی باهاشون نداری )
را فهمید
اسلاید ۳ شاه دوخت الیسا
سلام من برگشتم با پارت های جدید و بخاطر تاخیر معذرت خواهی نمیکن چون اصلا حال خوب نبود و روز دختر رو به همتون تبریک میگم خودم به این روز باور ندارم ولی خواستم به شما تبریک بگم
پارت 29
الویز..بهار باشد من تو دست در دست در چمنزارها که می کند مست نسیمی اید پریشان کند گیسوانم را ببافی تار تار زلف خرمن موهایم را بوسه باران کنی هر دم گونه های سرخم را زینت دهی با گلها زلف و گیسوانم را ب آغوش باز با طرز هول شوم مات بمانم در آن اوج نگاهت چشمک بزنی خنده گیم بشوم سرخ بشوم در گوش بازم هم حرفایی باور نگردنی زمزمه کنی چرا این گونه رفتار میکنی که بعد ها هم خودت هم من بشیمونی بشوم
با لباسی نچندان زخیم بر روی کاناپه مخملی قرمز رنگ که در بالکن بزرگ اقامت گاه قرار داشت نشست بود یک دستش را زيره چونه اش گذاشت بود درحالی که پا هایش نزدیک به قفسه سینه اش گذاشت بود و دریایی بزرگ و بی پایان خیره بود [ اسلاید ۲ بالکن ]
نسیمی سوزناک پوست اش را میسوزاند درحالی که حال باید زير نوازش ها و بوسههای شوهرش بود ولی او باید اینگونه تنها و بیپناه مینشست
احساس خلسه وجودش با هیچ چیزی در دنیا قابل پر کردن نبود
دستی به گردنش کشید و تمام افکار زد و نقیضی را از خودش دور کرد او چه بلائی بر سر دوشیزه جنگجوی که از خود ساخته بود آورده
نباید این گونه رفتار میکرد او به این منجلاب پا گذاشته بود و حال باید با دست پا زدن خودش را فرمانده آن جا میگرد
صدای ظریفی او را از افکارش بيرون آورد و به دوشیزه جوانی که در چهارچوب در ایستاده بود نگاه کرد
الیسا : چه چیزی نو عروس ما را آنقدر در فکر فرو برده
شاه دوخت الیسا خواهر کوچک تر پادشاه به دیدار او آماده بود و با لبخند گرمی که بر روی لب هایش نقش بست بود به سمتش آماد و کنارش نشست الویز از آن حالت نشست دست بردارش و صاف نشست شناخته زیادی از الیسا نداشت در حد یک بار دیدار او را دیده بود ولی او با صمیمی تمام باهاش صحبت میکرد
الیسا : اگه بخاطر اینکه برادرم صبح اولین صبح ازدواج تون شما تنها گذاشت ناراحتین باید بگم دست خودش نبود باید میرفت
پوزخندی به افکار شاه دوخت زد
الویز : اینطوری نیست ایشون دیشب به اندازه کافی کنارم بودن
شاه دوخت متوجه پوزخندی او شد و باعث شد لبخند اش محو بشود و دستش را بر روی دسته سرد او گذاشت
الیسا : ازش ناراحت نباش او هميشه اینطوری نبود...قبلا نگاه مهربان و شیطون داشت...که قلب همه رو ذوب میکرد
اما یهویی رفتارش تعقیر کرد نگاهش سرد شد و به هیچ کس اعتماد نداشت فکر میکرد...همه برای طمعه قدرت بهش نزدیک میشن و از همه فاصله گرفت..
حال دلیل حرف هایش را که میگفت ( تو هم هیچ فرقی باهاشون نداری )
را فهمید
اسلاید ۳ شاه دوخت الیسا
سلام من برگشتم با پارت های جدید و بخاطر تاخیر معذرت خواهی نمیکن چون اصلا حال خوب نبود و روز دختر رو به همتون تبریک میگم خودم به این روز باور ندارم ولی خواستم به شما تبریک بگم
- ۱۰.۲k
- ۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط