دوپارتی..وقتی همش ازارت میداد..p1
دوپارتی..وقتی همش ازارت میداد..p1
چرا این اتفاق برای من افتاد؟..چرا باید سرنوشتم به این شکل رقم میخورد؟؟ مگه چه گناهی کردم که باید همچین مجازاتی رو تحمل کنم..؟؟
اینا حتی نصف سوالاتی نبود که ذهنت همیشه بهشون فکر میکرد..بلکه یک صدم سوالات تو ذهنت بودن..
سوالات دیگه ایی هم از جمل همین نوع برات پیش میومد..
مگه یک دختر 18 سال چی از زندگی میخواد که باید همچین چیز هایی رو تحمل کنه؟؟
نسبتا زندگی خوبی داشتی..البته داشتی..بعد از اینکه قربانی کثیف کاری های پدرت شدی حتی یک لحظه هم خوشی رو در وجودت احساس نکردی..
پدرت الکلیسم بود ..یعنی اینقدر شوق به مشروبات الکلی داشت که به سلامت روحی و روانش اسیب زده بود.. و منجرب شد که تورو فدای گند کاریش بکنه
تورو به یک مردی که از خودش هم روانی تر بود فروخت..هوانگ هیونجین یک بیلیاردر که خیلی سر زبون ها بود و بسیار جذاب و خوشتیپ بود..اما ثبات روحی نداشت..تورو خرید که میل های جنسیش رو برطرف کنه..
چندبار سعی کردی از دستش فرار کنی اما هر بار گیرت میاورد و زجر کشت میکرد..تا یک روز کم کم از این کاراش دست کشید..
دیگه زیاد باهات رابطه نداشت..دیگه بهت دست نمیزد..دیگه ازت کار نمیکشید..دیگه بهت پرخاش نمیکرد..حتی گذاشت بعد از مدت ها به مدرسه بری..اما دوتا چیز بود که خیلی اذیتت میکرد..
اینکه خیلی کنترلگر شده بود هرجایی میرفتی .. هرکاری میکردی هرجایی که بودی رو باید بهش میگفتی..حتی یک روز وسط کلاس درست که استادت داشت درس میداد زنگ زد و ازت باز جویی کرد..
حتی موقعی که رفته بودی بیرون بهت زنگ زد و با لحن خیلی جدی بهت گفت که برگردی خونه
وقتی رفتی خونه رو مبل نشوندت و ازت بازجویی کرد و بعدش با یک لبخند سمتت اومد و بوسه ایی روی موهات کاشت و با کلمه
-باشه عزیزم
تو خماری ولت کرد و رفت..
میترسیدی دوباره فرار کنی..میترسیدی دوباره بهت دست بزنه پس سعی میکردی زیاد رو مخش پاتیناژ نری..
هانورا
چرا این اتفاق برای من افتاد؟..چرا باید سرنوشتم به این شکل رقم میخورد؟؟ مگه چه گناهی کردم که باید همچین مجازاتی رو تحمل کنم..؟؟
اینا حتی نصف سوالاتی نبود که ذهنت همیشه بهشون فکر میکرد..بلکه یک صدم سوالات تو ذهنت بودن..
سوالات دیگه ایی هم از جمل همین نوع برات پیش میومد..
مگه یک دختر 18 سال چی از زندگی میخواد که باید همچین چیز هایی رو تحمل کنه؟؟
نسبتا زندگی خوبی داشتی..البته داشتی..بعد از اینکه قربانی کثیف کاری های پدرت شدی حتی یک لحظه هم خوشی رو در وجودت احساس نکردی..
پدرت الکلیسم بود ..یعنی اینقدر شوق به مشروبات الکلی داشت که به سلامت روحی و روانش اسیب زده بود.. و منجرب شد که تورو فدای گند کاریش بکنه
تورو به یک مردی که از خودش هم روانی تر بود فروخت..هوانگ هیونجین یک بیلیاردر که خیلی سر زبون ها بود و بسیار جذاب و خوشتیپ بود..اما ثبات روحی نداشت..تورو خرید که میل های جنسیش رو برطرف کنه..
چندبار سعی کردی از دستش فرار کنی اما هر بار گیرت میاورد و زجر کشت میکرد..تا یک روز کم کم از این کاراش دست کشید..
دیگه زیاد باهات رابطه نداشت..دیگه بهت دست نمیزد..دیگه ازت کار نمیکشید..دیگه بهت پرخاش نمیکرد..حتی گذاشت بعد از مدت ها به مدرسه بری..اما دوتا چیز بود که خیلی اذیتت میکرد..
اینکه خیلی کنترلگر شده بود هرجایی میرفتی .. هرکاری میکردی هرجایی که بودی رو باید بهش میگفتی..حتی یک روز وسط کلاس درست که استادت داشت درس میداد زنگ زد و ازت باز جویی کرد..
حتی موقعی که رفته بودی بیرون بهت زنگ زد و با لحن خیلی جدی بهت گفت که برگردی خونه
وقتی رفتی خونه رو مبل نشوندت و ازت بازجویی کرد و بعدش با یک لبخند سمتت اومد و بوسه ایی روی موهات کاشت و با کلمه
-باشه عزیزم
تو خماری ولت کرد و رفت..
میترسیدی دوباره فرار کنی..میترسیدی دوباره بهت دست بزنه پس سعی میکردی زیاد رو مخش پاتیناژ نری..
هانورا
۲۳.۶k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.