دوپارتی..وقتی همش ازارت میداد..p2 اخر
دوپارتی..وقتی همش ازارت میداد..p2 اخر
روی تخت تو اتاقت نشسته بودی..زانوهات رو بر سر عادت تو بغلت گرفتی و از پنجره ایی که کنار تخت بود به بیرون نگاه کردی..چراغ اتاقت خاموش بود پس فقط تنها نوری که داخل اتاق رو روشن میکرد همون پنجره بود..اما کم کم داشت شب میشد
به پرنده و درخت هایی که بیرون عمارتی که داخل زندانی شده بودی نگاه میکردی..
همینطور که داشتی به بیرون نگاه میکردی ..توجهت به هواپیمایی جلب شد که داشت از سئول خارج میشد..
-چی میشد اگه من داخل اون هواپیما بودم..
زمزمه وار زیر لب گفتی و با غم به هواپیما که کم کم داشت داخل اسمون محو میشد خیره شدی..
تو افکارات خودت بود که در اتاقت زده شد..
تعجب کردی..الان روز تعطیل بود و غیر از خودت و هیونجین کسی داخل اون عمارت نبود..
چیزی نگفتی و نگاه کنجکاوت رو به دری که کم کم داشت باز میشد خیره شدی..فرد در رو کامل باز کرد..هیونجین بود..تعجب کردی..تاحالا نشده بود که به اتاقت بیاد..یعنی کلا اصلا طرف اتاقت نمیومد..حتی تا امروز نمیدونست اتاقت کجاست..
نگاهت رو بهش دادی..
خیلی اروم اروم طرف تخت اومد..اما چون اتاق تاریک بود به سختی میتوسنت تختت رو ببینه..
ترسیدی..تو ذهنت کارایی که امروز انجام داده بودی رو مرور کردی..و درکل هیچ کار غلطی پیدا نکردی..
اینقدر تو فکر بودی که متوجه این که هیونجین رو تختت مقابل تو نشسته نشدی ..تا وقتی که دستت رو کشید و محکم بغلت کرد..
شوکه شدی..تاحالا نشده بود که بخواد بغلت کنه..اصلا تا به امروز نمیدونستی بلده محبت کنه..
یک دستش رو دور کمرت حلقه کرد و اون یکی رو روی موهات قرار داد و خیلی اروم نوازششون کرد
تعجبت بیشتر شد ..داشت چیکار میکرد داشت نوازشت میکرد؟ مگه ممکنه؟
تو شوک بودی که متوجه لرز خفیفی که تو بدن هیونجین بود شدی و بعد متوجه خیسی لباست..
داشت گریه میکرد؟ امکان نداره..اما..چرا داشت گریه میکرد..برای کاراش پشیمون بود..احساس گناه میکرد؟ سردرنمیاوردی از هیچ کدوم از این کارایی که تو این3 ماه برات انجام داده رو نمیفهمیدی
تو افکاراتت بودی که بالاخره به حرف اومد .
-م...من ..من کارایی رو انجام دادم..ک..که حتی یک هیولا هم انجام نمیده..م..من عقدم رو سر تو که فقط 18 سالت بود خالی کردم..م..من معذرت میخوام
این دیگه چی بود..اون الان ازت معذرت خواهی کرد.نکنه سرش بجایی خورده بود؟.دیونه شده بود؟
-د..درسته ا..این معذرت خواهی خیلی گستاخانست..ا..اما من بخاطر تک تک کارام..پ..پشیمونم..من..واقعا یک هیولا بودم..ن..نمیدوم چرا عقدم سر تو که هنوز بچه بودی خالی میکردم...
سرعت اشک هاش بیشتر شد..
هیونجین از بغلت در اومد..
-د..درسته راه برگشتی برای کارام نیست اما..م.ن..و.واقعا پشیمونم..اگه راه جبرانی بود ..کاشکی میتونستم جبرانش کنم ا..اما نمیتونم..م..من.من دوستت دارم
-چ..چی؟
-میدونم ..اختلاف سنی خیلی زیادی داریم ..ا..اما من وومن واقعا دوستت دارم..ت..تو این 1 ماه فکر میکردم فقط هوس زودگذره..ا..اما نبود..من ..من واقعا عاشقت شدم..اما نمیتونم ازت درخواست کنم که پ..پیشم بمونی...با تمام کار هایی که کردم..واقعا این درخواست گستاخانسات..اما..نمیتونمم..ولت کنم..نمیتونم..ن..نمیخوام سریع جوابم رو بدی فقط میخوام عذر خواهیم رو قبول کنی..و ..میخوامپیشم بمونی..ف..فقط باهام زندگی کن ..من میذارم ازاد باشی هرکاری که بخوای بکنی اما..ف..فقط از پیشم نرو!!
زبونت بند اومده بود..شاخ در اوردی..الان میتونستی تیکه های پازل رو کنار هم بچینی..اینکه دیگه کاری به کارت نداشت..دیگه زیاد باهم رابطه نداشتین..اینکه هرجایی میرفتی ازت بازجویی میکرد..پس دلیلشون این بود..عاشقت شده بود..
نمیدونستی میتونی بهش اعتماد کنی یا نه اما جایی هم برای زندگی کردن نداشتی..شاید عذر خواهیش رو بتونی قبول کنی..اما عشقش رو؟؟..یکم برات جای مشکل بود..
خواستی حرفی بزنی اما هیونیجن پیش قدم شد..
-ق..قبول میکنی پیشم زندگی کنی و همینطور عذر خواهیم رو بپذیری؟؟
-م..من..نمیدونم..
-نمیتونی بهم اعتماد کنی..میدونم فقط میخوام پیشم بمونی ..
-من..
-ق..قبول میکنی؟؟
-ف..فقط میخوام درموردش فکر کنم..
هیونجین که انگار مشتاق شده بود جوابت رو داد
-ا..البته هرچقدر که میخوای میتونی درموردش فکر کنی..
از رو تخت دبلند شد و بعدش از اتاقت خارج شد..
نمیدونستی چیگار کنی..مدت طولانیی بود که داشتی به این موضوع فکر میکردی..اما بعد از کلی فکر کردن..تصمیمی گرفتی که شاید هم خوشحالی رو برای تو و برای هیونجین برگردونه
هانورا
روی تخت تو اتاقت نشسته بودی..زانوهات رو بر سر عادت تو بغلت گرفتی و از پنجره ایی که کنار تخت بود به بیرون نگاه کردی..چراغ اتاقت خاموش بود پس فقط تنها نوری که داخل اتاق رو روشن میکرد همون پنجره بود..اما کم کم داشت شب میشد
به پرنده و درخت هایی که بیرون عمارتی که داخل زندانی شده بودی نگاه میکردی..
همینطور که داشتی به بیرون نگاه میکردی ..توجهت به هواپیمایی جلب شد که داشت از سئول خارج میشد..
-چی میشد اگه من داخل اون هواپیما بودم..
زمزمه وار زیر لب گفتی و با غم به هواپیما که کم کم داشت داخل اسمون محو میشد خیره شدی..
تو افکارات خودت بود که در اتاقت زده شد..
تعجب کردی..الان روز تعطیل بود و غیر از خودت و هیونجین کسی داخل اون عمارت نبود..
چیزی نگفتی و نگاه کنجکاوت رو به دری که کم کم داشت باز میشد خیره شدی..فرد در رو کامل باز کرد..هیونجین بود..تعجب کردی..تاحالا نشده بود که به اتاقت بیاد..یعنی کلا اصلا طرف اتاقت نمیومد..حتی تا امروز نمیدونست اتاقت کجاست..
نگاهت رو بهش دادی..
خیلی اروم اروم طرف تخت اومد..اما چون اتاق تاریک بود به سختی میتوسنت تختت رو ببینه..
ترسیدی..تو ذهنت کارایی که امروز انجام داده بودی رو مرور کردی..و درکل هیچ کار غلطی پیدا نکردی..
اینقدر تو فکر بودی که متوجه این که هیونجین رو تختت مقابل تو نشسته نشدی ..تا وقتی که دستت رو کشید و محکم بغلت کرد..
شوکه شدی..تاحالا نشده بود که بخواد بغلت کنه..اصلا تا به امروز نمیدونستی بلده محبت کنه..
یک دستش رو دور کمرت حلقه کرد و اون یکی رو روی موهات قرار داد و خیلی اروم نوازششون کرد
تعجبت بیشتر شد ..داشت چیکار میکرد داشت نوازشت میکرد؟ مگه ممکنه؟
تو شوک بودی که متوجه لرز خفیفی که تو بدن هیونجین بود شدی و بعد متوجه خیسی لباست..
داشت گریه میکرد؟ امکان نداره..اما..چرا داشت گریه میکرد..برای کاراش پشیمون بود..احساس گناه میکرد؟ سردرنمیاوردی از هیچ کدوم از این کارایی که تو این3 ماه برات انجام داده رو نمیفهمیدی
تو افکاراتت بودی که بالاخره به حرف اومد .
-م...من ..من کارایی رو انجام دادم..ک..که حتی یک هیولا هم انجام نمیده..م..من عقدم رو سر تو که فقط 18 سالت بود خالی کردم..م..من معذرت میخوام
این دیگه چی بود..اون الان ازت معذرت خواهی کرد.نکنه سرش بجایی خورده بود؟.دیونه شده بود؟
-د..درسته ا..این معذرت خواهی خیلی گستاخانست..ا..اما من بخاطر تک تک کارام..پ..پشیمونم..من..واقعا یک هیولا بودم..ن..نمیدوم چرا عقدم سر تو که هنوز بچه بودی خالی میکردم...
سرعت اشک هاش بیشتر شد..
هیونجین از بغلت در اومد..
-د..درسته راه برگشتی برای کارام نیست اما..م.ن..و.واقعا پشیمونم..اگه راه جبرانی بود ..کاشکی میتونستم جبرانش کنم ا..اما نمیتونم..م..من.من دوستت دارم
-چ..چی؟
-میدونم ..اختلاف سنی خیلی زیادی داریم ..ا..اما من وومن واقعا دوستت دارم..ت..تو این 1 ماه فکر میکردم فقط هوس زودگذره..ا..اما نبود..من ..من واقعا عاشقت شدم..اما نمیتونم ازت درخواست کنم که پ..پیشم بمونی...با تمام کار هایی که کردم..واقعا این درخواست گستاخانسات..اما..نمیتونمم..ولت کنم..نمیتونم..ن..نمیخوام سریع جوابم رو بدی فقط میخوام عذر خواهیم رو قبول کنی..و ..میخوامپیشم بمونی..ف..فقط باهام زندگی کن ..من میذارم ازاد باشی هرکاری که بخوای بکنی اما..ف..فقط از پیشم نرو!!
زبونت بند اومده بود..شاخ در اوردی..الان میتونستی تیکه های پازل رو کنار هم بچینی..اینکه دیگه کاری به کارت نداشت..دیگه زیاد باهم رابطه نداشتین..اینکه هرجایی میرفتی ازت بازجویی میکرد..پس دلیلشون این بود..عاشقت شده بود..
نمیدونستی میتونی بهش اعتماد کنی یا نه اما جایی هم برای زندگی کردن نداشتی..شاید عذر خواهیش رو بتونی قبول کنی..اما عشقش رو؟؟..یکم برات جای مشکل بود..
خواستی حرفی بزنی اما هیونیجن پیش قدم شد..
-ق..قبول میکنی پیشم زندگی کنی و همینطور عذر خواهیم رو بپذیری؟؟
-م..من..نمیدونم..
-نمیتونی بهم اعتماد کنی..میدونم فقط میخوام پیشم بمونی ..
-من..
-ق..قبول میکنی؟؟
-ف..فقط میخوام درموردش فکر کنم..
هیونجین که انگار مشتاق شده بود جوابت رو داد
-ا..البته هرچقدر که میخوای میتونی درموردش فکر کنی..
از رو تخت دبلند شد و بعدش از اتاقت خارج شد..
نمیدونستی چیگار کنی..مدت طولانیی بود که داشتی به این موضوع فکر میکردی..اما بعد از کلی فکر کردن..تصمیمی گرفتی که شاید هم خوشحالی رو برای تو و برای هیونجین برگردونه
هانورا
۲۴.۹k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.