قسم ادامه پارت33
قسم ادامه پارت33
هوپی:یه روز که پدرت میخواست منو تو رو مجبور به ازدواج کنه من قبول نکردم.....مادرمم مخالفت کرد و به پدرت پیشنهاد داد که با پسر عمت ازدواج کنی ولی پدرت نمیخواست قبول کنه و مادرم این بهونه رو اورد که ما خواهر و برادریم به هم اینطوری نگاه میکنیم....پس میخواست تو رو به اجبار به پسر عمت بده...ولی تو قبول نکردی و انا هم از خونه و خانواده روندنت و نامجون بخاطر همین قضیه منو مقصر میدونست و سر من خالی کرد ناراحتیشو....درکش میکردم من از اون ناراحت تر و عصبی تر بودم ولی دلیلی نمیشد اون همچیو سر من خالی کنه اون میگفت اگه با تو ازدواج میکردم همچی حل میشد با اینکه من یکی دیگه رو دوست داشتم....سر همین قضیه با هم بحث کردیم و منم از خونه رفتم و الان بخاطر همین بزرگترین دشمن هم به حساب میایم
ات:یـ...ینی....ینی...تو..ا...الان...الان تو.....*یهو خون بالا میاره
هوپی:چـ...چت...چت شد...چـ....چرا اینطوری شدی ا...ات ات منو ببین....
ات:خوبم...من...من خوبم...برو...برو برام یه لیوان اب بیار با یه دستمال مرطوب...
هوپی:بـ...باشه باشه الان میارم تکون نخور
..........
هوپی:بهتری؟
ات؛اره
هوپی:ات!؟
ات:هوم؟
هوپی:میگم....تو....منو به عنوان برادرت قبول میکنی؟.....از...از اینکه من برادر ناتنیتم بدت نمیاد؟
ات:چرا بدم بیاد؟*هوپی رو بغل میکنه:همیشه ارزوم بود یه برادر بزرگتر از خودم داشته باشم حالا که فرصتش پیش اومده ردش کنم؟مگه میشه؟
هوپی:ممنون....ممنون ات ممنون
راوی:اون دوتا همو بغل کردن و همونجا به خواب رفتن
ـــــــــــــــــــــــــــــ
یونگی:نامجون بیداری؟
نامی:کار داری؟
یونگی:نامجون خوابم نمیبره...نگران اتم
نامی:بیا اینجا....چنتا پهباد با دوربین توی خونه ی هوپی کتر گذاشتم....فعلا که نباید نگران باشی جاش امنه.....فک کنم هوپی بهش گفته قضیه رو که اینطوری اروم بغل هم خوابیدن
یونگی:بزار ببینم.....یاااا اون حق نداره اتو اینطوری بغل کنه
نامی:خنده:حالا که کرده از دست تو هم کاری بر نمیاد....تازشم اون برادر خوندشه دیگه چیه مگه....نترس ات تو رو دوست داره خیانت نمیکنه
یونگی:از ات خیالم راحته
نامی:راستی هوپی گفت یه نفرو زیر سر داره....بنظرت کیه؟
یونگی:من باید بدونم؟....داداش تو عه هاااا
نامی:ضد حال....
ادامه دارد....
هوپی:یه روز که پدرت میخواست منو تو رو مجبور به ازدواج کنه من قبول نکردم.....مادرمم مخالفت کرد و به پدرت پیشنهاد داد که با پسر عمت ازدواج کنی ولی پدرت نمیخواست قبول کنه و مادرم این بهونه رو اورد که ما خواهر و برادریم به هم اینطوری نگاه میکنیم....پس میخواست تو رو به اجبار به پسر عمت بده...ولی تو قبول نکردی و انا هم از خونه و خانواده روندنت و نامجون بخاطر همین قضیه منو مقصر میدونست و سر من خالی کرد ناراحتیشو....درکش میکردم من از اون ناراحت تر و عصبی تر بودم ولی دلیلی نمیشد اون همچیو سر من خالی کنه اون میگفت اگه با تو ازدواج میکردم همچی حل میشد با اینکه من یکی دیگه رو دوست داشتم....سر همین قضیه با هم بحث کردیم و منم از خونه رفتم و الان بخاطر همین بزرگترین دشمن هم به حساب میایم
ات:یـ...ینی....ینی...تو..ا...الان...الان تو.....*یهو خون بالا میاره
هوپی:چـ...چت...چت شد...چـ....چرا اینطوری شدی ا...ات ات منو ببین....
ات:خوبم...من...من خوبم...برو...برو برام یه لیوان اب بیار با یه دستمال مرطوب...
هوپی:بـ...باشه باشه الان میارم تکون نخور
..........
هوپی:بهتری؟
ات؛اره
هوپی:ات!؟
ات:هوم؟
هوپی:میگم....تو....منو به عنوان برادرت قبول میکنی؟.....از...از اینکه من برادر ناتنیتم بدت نمیاد؟
ات:چرا بدم بیاد؟*هوپی رو بغل میکنه:همیشه ارزوم بود یه برادر بزرگتر از خودم داشته باشم حالا که فرصتش پیش اومده ردش کنم؟مگه میشه؟
هوپی:ممنون....ممنون ات ممنون
راوی:اون دوتا همو بغل کردن و همونجا به خواب رفتن
ـــــــــــــــــــــــــــــ
یونگی:نامجون بیداری؟
نامی:کار داری؟
یونگی:نامجون خوابم نمیبره...نگران اتم
نامی:بیا اینجا....چنتا پهباد با دوربین توی خونه ی هوپی کتر گذاشتم....فعلا که نباید نگران باشی جاش امنه.....فک کنم هوپی بهش گفته قضیه رو که اینطوری اروم بغل هم خوابیدن
یونگی:بزار ببینم.....یاااا اون حق نداره اتو اینطوری بغل کنه
نامی:خنده:حالا که کرده از دست تو هم کاری بر نمیاد....تازشم اون برادر خوندشه دیگه چیه مگه....نترس ات تو رو دوست داره خیانت نمیکنه
یونگی:از ات خیالم راحته
نامی:راستی هوپی گفت یه نفرو زیر سر داره....بنظرت کیه؟
یونگی:من باید بدونم؟....داداش تو عه هاااا
نامی:ضد حال....
ادامه دارد....
۳.۴k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.