ارباب کوک
ارباب کوک p2
ویو ات
رفتم کنار سوجون وایسادم
سوجون: خب ات جونگکوک ارباب توعه و باید به دستوراتش عمل کنی اگر نکنی
کوک: نمیخواد بگی بهش خودم میگم
سوجون: اوکی..... ات برو وسایلت رو جمع کن
ات: چشم رئیس
رفتم تو اتاقم و لباسمو عوض کردم همه وسایلم رو جمع کردم گذاشتم تو چمدون
با اتاقم و کمد چوبی کهنه خداحافظی کردم
دیدم اجوما جلو در اشپز خونه وایساده و داشت گریه میکرد منم گریم گرفت از بچگی اوجوما مثل مادرم بود چمدونم رو گذاشتم زمین و دوییدم طرف اجوما
و بغلش کردم
ات: اجوما هق دلم برات هق تنگ میشه هق
اجوما: منم دلم برات تنگ میشه دختر عزیزم(با صدای بغض الود)
یک نکته: اجوما بچه نداره اصلا شوهر ندارع بعد اجوما برات مثل مادر بوده
ات: اگر تونستم حتما بهتون سر میزنم
اجوما: باشه عزیزم
ات از اجوما جدا شد و رفت کنار سوجون وایساد ارباب کوک p2
ویو ات
رفتم کنار سوجون وایسادم
سوجون: خب ات جونگکوک ارباب توعه و باید به دستوراتش عمل کنی اگر نکنی
کوک: نمیخواد بگی بهش خودم میگم
سوجون: اوکی..... ات برو وسایلت رو جمع کن
ات: چشم رئیس
رفتم تو اتاقم و لباسمو عوض کردم همه وسایلم رو جمع کردم گذاشتم تو چمدون
با اتاقم و کمد چوبی کهنه خداحافظی کردم
ات: خب من امادم
کوک:هوم خوبه....برو سوار ماشین شو
ات: چشم
رفتم تو حیاط بالاخره قراره بیرون رو بعد از 13 سال ببینم (یعنی الان ات 23 سالشه) ی ون مشکی بود رفتم سوار شدم بعد از 5 مین اون ارباب ک اسمش رو یادم نمیاد اومد و نشست کنارم در طول راه هیچ حرفی نزدیم
بعد از نیم ساعت رسیدیم به یک عمارت
ویو ات
رفتم کنار سوجون وایسادم
سوجون: خب ات جونگکوک ارباب توعه و باید به دستوراتش عمل کنی اگر نکنی
کوک: نمیخواد بگی بهش خودم میگم
سوجون: اوکی..... ات برو وسایلت رو جمع کن
ات: چشم رئیس
رفتم تو اتاقم و لباسمو عوض کردم همه وسایلم رو جمع کردم گذاشتم تو چمدون
با اتاقم و کمد چوبی کهنه خداحافظی کردم
دیدم اجوما جلو در اشپز خونه وایساده و داشت گریه میکرد منم گریم گرفت از بچگی اوجوما مثل مادرم بود چمدونم رو گذاشتم زمین و دوییدم طرف اجوما
و بغلش کردم
ات: اجوما هق دلم برات هق تنگ میشه هق
اجوما: منم دلم برات تنگ میشه دختر عزیزم(با صدای بغض الود)
یک نکته: اجوما بچه نداره اصلا شوهر ندارع بعد اجوما برات مثل مادر بوده
ات: اگر تونستم حتما بهتون سر میزنم
اجوما: باشه عزیزم
ات از اجوما جدا شد و رفت کنار سوجون وایساد ارباب کوک p2
ویو ات
رفتم کنار سوجون وایسادم
سوجون: خب ات جونگکوک ارباب توعه و باید به دستوراتش عمل کنی اگر نکنی
کوک: نمیخواد بگی بهش خودم میگم
سوجون: اوکی..... ات برو وسایلت رو جمع کن
ات: چشم رئیس
رفتم تو اتاقم و لباسمو عوض کردم همه وسایلم رو جمع کردم گذاشتم تو چمدون
با اتاقم و کمد چوبی کهنه خداحافظی کردم
ات: خب من امادم
کوک:هوم خوبه....برو سوار ماشین شو
ات: چشم
رفتم تو حیاط بالاخره قراره بیرون رو بعد از 13 سال ببینم (یعنی الان ات 23 سالشه) ی ون مشکی بود رفتم سوار شدم بعد از 5 مین اون ارباب ک اسمش رو یادم نمیاد اومد و نشست کنارم در طول راه هیچ حرفی نزدیم
بعد از نیم ساعت رسیدیم به یک عمارت
۲۷.۰k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.