پارت۱۰۴
#پارت۱۰۴
اروم اروم رفتم جلو.میله رو سفت تر گرفتم .اوردمش بالا .تا خواستم بیارمش پایین یارو برگشت. میله رو رو هوا گرفت و پوزخندی زد. میخواست اسلحشو در بیاره که کیان سریع با مشت زد رو گردنشو انداختش رو زمین. بیهوش شد.دستام هنوز میلرزید. کیان سوار ماشین شد منم کنارش نشستم. روشن کرد و راه افتادیم. هنوز نفس نفس میزدم و ترس داشتم.به پشت سرمون نگاه کردم. کسی نبود...نفس راحتی کشیدم و ولو شدم روی صندلی ماشین. با صدای ارومی پرسیدم
_حالا کجا میری؟
همون طور که نفس نفس میزد گفت
_میریم سمت شهر دیگه.میریم قم...
_قم؟...پس چطوری...
با گیجی نگاهش کردم که خندید و چیزی نگفت. منم دیگه چیزی نپرسیدم. اینکه الان جامون امنه مهمه...
نمیدونم چقدر گذشته بود ولی فکر میکنم ظهر بود. صدای شکمم دیگه داشت ابرومو میبرد!!
_گشنته؟
سرمو سمت شیشه برگردوندم و گفتم
_یکم...توچی؟
تک خنده ای کرد و گفت
_نه به اندازه ی تو...
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. یکم بعد نزدیک شهر شدیم. دیگه ادما زیاد شدن. کیان یه گوشه نگه داشت و یه سری لباس خرید. تو همون ماشین پوشیدمشون. کم کم رسیدیم به مرکز شهر.دو تا ساندویچ خرید.اوردشون توی ماشین. با ولع شروع به خوردن کردم.حسابی گشنم بود. اولین غذایی بود که با حس آزادی خیلی میچسبید.
_گفتی یکم گشنت بود دیگه؟!
انقد مشغول بودم که فرصت حرف زدنم نداشتم.بعد از خوردن اخرین قطره ی دوغم پرت شدم رو صندلی و گفتم
_آخیش.سیر شدما.دستت درد نکنه خوش مزه بود.
_قابلی نداشت...
پیاده شد و سینی رو پس داد. رفتیم طرفای خارج از شهر. یه جایی دور تر از اون بیابون. هرجایی.بعد ازینکه باک ماشینو پر کرد راه افتادیم.سمت یه تفریگاه کوچیک نگه داشت.
_امشبو استراحت کنیم. فردا راه میفتیم سمت شیراز
_شیراز چرا؟
سرشو انداخت پایینو چیزی نگفت. بعد از چند لحظه رفت از صندوق عقب ماشین دوتا پتو برداشت اورد جلو.صندلیارو خم کردیم و دراز کشیدیم. پتوهارو هم روخودمون انداختیم.
خوابم نمیبرد. نمیدونم چرا. چشمام بسته بود ولی خوابم نمیبرد. چشمامو باز کردم دیدم کیانم بیداره. به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بود .انگار توی فکر بود. ناخوداگاه پرسیدم
_به چی فکر میکنی؟
نگاهم کرد و گفت
_خوابت نمیاد؟
_نه...
نفسشو فوت کرد و گفت
_به این فکر میکنم که...قراره چی بشه.
با لحن شرمنده ای گفتم
_من تورو هم تو دردسر انداختم.
با لبخند نگاهم کرد و گفت
_تا باشه ازین دردسرا ...
خندیدم و چیزی نگفتم.چند لحظه ای تو سکوت گذشت که صداش اومد
_منو بخشیدی؟
بخشیدم؟مگه میشد نبخشم؟مگه میتونستم نبخشمش؟سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم
_اره...
نفس راحتی کشید و لبخندی زد. یه دستشو زیر سرش گذاشت و گفت
_وقتی برگشتی...سیاره ی خودت...
دیگه ادامه نداد. اخمی کرد و سرشو انداخت پایین.ادامشو خودم گفتم
_هیچ وقت تورو یادم نمیره.
اروم اروم رفتم جلو.میله رو سفت تر گرفتم .اوردمش بالا .تا خواستم بیارمش پایین یارو برگشت. میله رو رو هوا گرفت و پوزخندی زد. میخواست اسلحشو در بیاره که کیان سریع با مشت زد رو گردنشو انداختش رو زمین. بیهوش شد.دستام هنوز میلرزید. کیان سوار ماشین شد منم کنارش نشستم. روشن کرد و راه افتادیم. هنوز نفس نفس میزدم و ترس داشتم.به پشت سرمون نگاه کردم. کسی نبود...نفس راحتی کشیدم و ولو شدم روی صندلی ماشین. با صدای ارومی پرسیدم
_حالا کجا میری؟
همون طور که نفس نفس میزد گفت
_میریم سمت شهر دیگه.میریم قم...
_قم؟...پس چطوری...
با گیجی نگاهش کردم که خندید و چیزی نگفت. منم دیگه چیزی نپرسیدم. اینکه الان جامون امنه مهمه...
نمیدونم چقدر گذشته بود ولی فکر میکنم ظهر بود. صدای شکمم دیگه داشت ابرومو میبرد!!
_گشنته؟
سرمو سمت شیشه برگردوندم و گفتم
_یکم...توچی؟
تک خنده ای کرد و گفت
_نه به اندازه ی تو...
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. یکم بعد نزدیک شهر شدیم. دیگه ادما زیاد شدن. کیان یه گوشه نگه داشت و یه سری لباس خرید. تو همون ماشین پوشیدمشون. کم کم رسیدیم به مرکز شهر.دو تا ساندویچ خرید.اوردشون توی ماشین. با ولع شروع به خوردن کردم.حسابی گشنم بود. اولین غذایی بود که با حس آزادی خیلی میچسبید.
_گفتی یکم گشنت بود دیگه؟!
انقد مشغول بودم که فرصت حرف زدنم نداشتم.بعد از خوردن اخرین قطره ی دوغم پرت شدم رو صندلی و گفتم
_آخیش.سیر شدما.دستت درد نکنه خوش مزه بود.
_قابلی نداشت...
پیاده شد و سینی رو پس داد. رفتیم طرفای خارج از شهر. یه جایی دور تر از اون بیابون. هرجایی.بعد ازینکه باک ماشینو پر کرد راه افتادیم.سمت یه تفریگاه کوچیک نگه داشت.
_امشبو استراحت کنیم. فردا راه میفتیم سمت شیراز
_شیراز چرا؟
سرشو انداخت پایینو چیزی نگفت. بعد از چند لحظه رفت از صندوق عقب ماشین دوتا پتو برداشت اورد جلو.صندلیارو خم کردیم و دراز کشیدیم. پتوهارو هم روخودمون انداختیم.
خوابم نمیبرد. نمیدونم چرا. چشمام بسته بود ولی خوابم نمیبرد. چشمامو باز کردم دیدم کیانم بیداره. به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بود .انگار توی فکر بود. ناخوداگاه پرسیدم
_به چی فکر میکنی؟
نگاهم کرد و گفت
_خوابت نمیاد؟
_نه...
نفسشو فوت کرد و گفت
_به این فکر میکنم که...قراره چی بشه.
با لحن شرمنده ای گفتم
_من تورو هم تو دردسر انداختم.
با لبخند نگاهم کرد و گفت
_تا باشه ازین دردسرا ...
خندیدم و چیزی نگفتم.چند لحظه ای تو سکوت گذشت که صداش اومد
_منو بخشیدی؟
بخشیدم؟مگه میشد نبخشم؟مگه میتونستم نبخشمش؟سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم
_اره...
نفس راحتی کشید و لبخندی زد. یه دستشو زیر سرش گذاشت و گفت
_وقتی برگشتی...سیاره ی خودت...
دیگه ادامه نداد. اخمی کرد و سرشو انداخت پایین.ادامشو خودم گفتم
_هیچ وقت تورو یادم نمیره.
۳.۱k
۱۳ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.