لایک یادتون نره قشنگا 😍🥺
#شکوفه_عشق #پارت_بیست_و_دو
_باشه مامان جان باشه همش تقصیره پسرته بگو کمتر سر به سرم بذاره
میلاد: الکی ننداز گردن من اخلاق گند تو رو کسی تحمل نمیکنه فقط منه بدبختم
مامان: بسه دیگه با هردوتونم شما نمیدونم چرا عین سگ و گربه میپرین به هم ؟ یه لیست مینویسم میلاد تو برو بگیر برای امشب میوه نداریم
میلاد : مامان آخه مگه غریبه میاد که اینهمه تدارک میبینی ؟
مامان: مگه باید حتما غریبه باشه که ما تدارک ببینیم ؟دیگه حرف نباشه لیست رو میدم بهت باید بری خرید
با هزار تا غر غر و حرف و اعتراض میلاد آقا بالاخره قبول کرد که بره خرید منم از بس خسته بودم رو پام بند نبودم
ظرفا رو با مامان شستم و پناه بردم به تختم که شاید کمی از خستگی بدنم کم کنه
تو خواب عمیقی بودم که احساس کردم تختم داره تکون میخوره اول اهمیت ندادم ولی وقتی دیدم شدید تر شد فکر کردم زلزله اومده جیغ کشیدم و فرار کردم سمت در اتاق هنوز نرفته بودم بیرون که صدای خنده ای از پشت سرم اومد برگشتم و با فرشته روبه رو شدم هنوز منگ بودن نمیدونستم چی شده بعد از چند لحظه که مخم آپدیت شد فهمیدم فری تخت رو تکون داده
_ای تو روحت فری نصفه عمر شدم فکر کردم زلزله اومده بدم فکر نکردم والا .... زلزله واقعی تویی بقیه اداتم در نمیارن
: باشه بابا شورشو درآوردی بیخیال دیگه ،.. یه ساعته چپیدم تو اتاقت انگار نه انگار عین خرس قطبی خوابیدی پاشو دیگه
_من مث تو بیکار نیستم که از صبح سرکار بودم خستم
:حالا یه روز رفتی سر کار بیا دهن ما رو سرویس کن اه اه اه
_ولم کن بابا دلت خوشه
دوباره پرت شدم روی تخت ولی دیگه خوابم نمیبرد
فری: میگم مهمون دارین؟
_آره چطور ؟
:کیه ؟
_محسن و مریم چرا ؟
:آخه مادرت تو بشور و بساب خطرناکی بود گفتم شاید از دوستای بابات باشن
_والا خودمم نمیدونم چرا اینقدر اهمیت میده مثل همیشه محسن و مریم قراره بیان ولی ایندفعه فاز مهمونداری برداشته به شدت
: اوهوم.... از امروز چه خبر
_هیچی همش کار بود و پرونده و تحلیل و مقایسه و..... کلا نگم برات چقدر خسته شدم اندازه یه سال پرونده آوردن برام
#عاشقانه #رمان #نویسنده #رمان_z
_باشه مامان جان باشه همش تقصیره پسرته بگو کمتر سر به سرم بذاره
میلاد: الکی ننداز گردن من اخلاق گند تو رو کسی تحمل نمیکنه فقط منه بدبختم
مامان: بسه دیگه با هردوتونم شما نمیدونم چرا عین سگ و گربه میپرین به هم ؟ یه لیست مینویسم میلاد تو برو بگیر برای امشب میوه نداریم
میلاد : مامان آخه مگه غریبه میاد که اینهمه تدارک میبینی ؟
مامان: مگه باید حتما غریبه باشه که ما تدارک ببینیم ؟دیگه حرف نباشه لیست رو میدم بهت باید بری خرید
با هزار تا غر غر و حرف و اعتراض میلاد آقا بالاخره قبول کرد که بره خرید منم از بس خسته بودم رو پام بند نبودم
ظرفا رو با مامان شستم و پناه بردم به تختم که شاید کمی از خستگی بدنم کم کنه
تو خواب عمیقی بودم که احساس کردم تختم داره تکون میخوره اول اهمیت ندادم ولی وقتی دیدم شدید تر شد فکر کردم زلزله اومده جیغ کشیدم و فرار کردم سمت در اتاق هنوز نرفته بودم بیرون که صدای خنده ای از پشت سرم اومد برگشتم و با فرشته روبه رو شدم هنوز منگ بودن نمیدونستم چی شده بعد از چند لحظه که مخم آپدیت شد فهمیدم فری تخت رو تکون داده
_ای تو روحت فری نصفه عمر شدم فکر کردم زلزله اومده بدم فکر نکردم والا .... زلزله واقعی تویی بقیه اداتم در نمیارن
: باشه بابا شورشو درآوردی بیخیال دیگه ،.. یه ساعته چپیدم تو اتاقت انگار نه انگار عین خرس قطبی خوابیدی پاشو دیگه
_من مث تو بیکار نیستم که از صبح سرکار بودم خستم
:حالا یه روز رفتی سر کار بیا دهن ما رو سرویس کن اه اه اه
_ولم کن بابا دلت خوشه
دوباره پرت شدم روی تخت ولی دیگه خوابم نمیبرد
فری: میگم مهمون دارین؟
_آره چطور ؟
:کیه ؟
_محسن و مریم چرا ؟
:آخه مادرت تو بشور و بساب خطرناکی بود گفتم شاید از دوستای بابات باشن
_والا خودمم نمیدونم چرا اینقدر اهمیت میده مثل همیشه محسن و مریم قراره بیان ولی ایندفعه فاز مهمونداری برداشته به شدت
: اوهوم.... از امروز چه خبر
_هیچی همش کار بود و پرونده و تحلیل و مقایسه و..... کلا نگم برات چقدر خسته شدم اندازه یه سال پرونده آوردن برام
#عاشقانه #رمان #نویسنده #رمان_z
۱۵.۵k
۱۹ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.