لایک یادتون نره قشنگا 😍🥺
#شکوفه_عشق #پارت_بیست_و_یکم
_عجب آدمیه خدا آره اون روز شنیدم داشت با یه زن صحبت میکرد
: اوهوم ، وای دیر شد خدایا من برم باز الان صدای آقای حسینی بالا میاد
_باشه برو
کیانا رفت و منم مشغول کارم شدم برام جالب بود بدونم که کیانا چطوری این همه اطلاعات راجب این خانواده داره ولی زود با خودم گفتم که برای کسی که چند ساله اینجا کار میکنه که داشتن این اطلاعات چیز زیادی نیست
تا آخر ساعت کاری نتونستم از اتاق بیرون بیام از بس پرونده روی هم تلنبار شده بود اینقدر تو کار غرق بودم که اگر کیانا در اتاقمو باز نمیکرد نمیفهمیدم وقت کاری تموم شده
خسته و کوفته رسیدم خونه و ولو شدم روی مبل مامان با یه لیوان آب جلوم نشست : اولین روز کاریت چطور بود ؟
_وااااایییی هلاک شدم اندازه یه کامیون پرونده گذاشتن جلوی دستم تا همین چند لحظه پیش پشت میز بودم
: اشکال نداره عزیزم چند وقت دیگه سرت خلوت شه کارت آسون میشه ناهار رو میکشم صدات میزنم تو برو لباسات رو عوض کن
_چشم
لباسمو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه ااوووممم بوی قورمه سبزی همه خونه رو گرفته بود
مامان بلند داد زد : میلااااددد ....میلاد بیا غذا بخور
میلاد هم اومد و همگی پشت میز نشستیم رو بهش گفتم : پس هدفونم کو ؟
: صبح گذاشتم رو میز آرایشت
_میلاد چند دفعه باید بگم بدون اجازه نرو داخل اتاقم حتما باید اون در کوفتی رو قفل کنم تا بفهمی ؟
: باشه بابا زنجیر پاره کردی مگه اسلحه جاساز کردی که میگی نرید تو اتاقم ؟
_چه ربطی داره آخه ؟ اتاق یه چیز شخصیه نباید بدون اجازه واردش بشی
: اوووو بس کن دیگه حوصله ندارم
_ ایییششش .... فکر نکن یادم رفته ها هنوز منتظرم اون هودی مشکیه رو بیاری
: جهنم و ضرر باشه
_ایول مرسی
غذا رو کنار هم خوردیم که مامان گفت : امشب قراره محسن و مریم بیان لطفا جر و بحث نکنین زشته جلو مریم ، محسن به اخلاق گندتون عادت داره ولی جلو مریم زشته کمی مراعات کنین
_باشه مامان جان باشه همش تقصیره پسرته بگو کمتر سر به سرم بذاره
#رمان #عاشقانه#رمان_z#نویسنده
_عجب آدمیه خدا آره اون روز شنیدم داشت با یه زن صحبت میکرد
: اوهوم ، وای دیر شد خدایا من برم باز الان صدای آقای حسینی بالا میاد
_باشه برو
کیانا رفت و منم مشغول کارم شدم برام جالب بود بدونم که کیانا چطوری این همه اطلاعات راجب این خانواده داره ولی زود با خودم گفتم که برای کسی که چند ساله اینجا کار میکنه که داشتن این اطلاعات چیز زیادی نیست
تا آخر ساعت کاری نتونستم از اتاق بیرون بیام از بس پرونده روی هم تلنبار شده بود اینقدر تو کار غرق بودم که اگر کیانا در اتاقمو باز نمیکرد نمیفهمیدم وقت کاری تموم شده
خسته و کوفته رسیدم خونه و ولو شدم روی مبل مامان با یه لیوان آب جلوم نشست : اولین روز کاریت چطور بود ؟
_وااااایییی هلاک شدم اندازه یه کامیون پرونده گذاشتن جلوی دستم تا همین چند لحظه پیش پشت میز بودم
: اشکال نداره عزیزم چند وقت دیگه سرت خلوت شه کارت آسون میشه ناهار رو میکشم صدات میزنم تو برو لباسات رو عوض کن
_چشم
لباسمو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه ااوووممم بوی قورمه سبزی همه خونه رو گرفته بود
مامان بلند داد زد : میلااااددد ....میلاد بیا غذا بخور
میلاد هم اومد و همگی پشت میز نشستیم رو بهش گفتم : پس هدفونم کو ؟
: صبح گذاشتم رو میز آرایشت
_میلاد چند دفعه باید بگم بدون اجازه نرو داخل اتاقم حتما باید اون در کوفتی رو قفل کنم تا بفهمی ؟
: باشه بابا زنجیر پاره کردی مگه اسلحه جاساز کردی که میگی نرید تو اتاقم ؟
_چه ربطی داره آخه ؟ اتاق یه چیز شخصیه نباید بدون اجازه واردش بشی
: اوووو بس کن دیگه حوصله ندارم
_ ایییششش .... فکر نکن یادم رفته ها هنوز منتظرم اون هودی مشکیه رو بیاری
: جهنم و ضرر باشه
_ایول مرسی
غذا رو کنار هم خوردیم که مامان گفت : امشب قراره محسن و مریم بیان لطفا جر و بحث نکنین زشته جلو مریم ، محسن به اخلاق گندتون عادت داره ولی جلو مریم زشته کمی مراعات کنین
_باشه مامان جان باشه همش تقصیره پسرته بگو کمتر سر به سرم بذاره
#رمان #عاشقانه#رمان_z#نویسنده
۱۵.۲k
۱۸ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.