لایک یادتون نره 🥺❤️
#شکوفه_عشق #پارت_بیست_و_چهار
آها پس همونه مریم یه داداش داشت و پدر و مادرش
احساس میکردم مادرش چند وقتی هست چشمش منو گرفته کاملا معلوم بود از بس که وقتی کنار من میشه و زیر چشمی منو نگاه میکنه و لبخند میزنه که هر کسی هم باشه براش معلوم میشه که قضیه از چه قراره
من واقعا از داداشش خوشم نمیومد به خصوص که بعد از قضیه باراد دیگه به هیچ مردی اعتماد نداشتم
رفتم تو اتاق و میخواستم دیگه بیرون نیام ولی دیدم زشته فقط یه شال انداختم رو سرم و رفتم بیرون ... به همه سلام دادم ، .... ای ای ای من باز این پسره رو دیدم چقدر من بدم ازش میومد پسره چندش نچسب سریع چپیدم تو آشپزخونه و رو به مامان گفتم : آره دیگه مامان خانم الان باید بگی اینا قراره بیان ؟واقعا که انتظار نداشتم
مامان: چیکار کنم ؟ اگه میگفتم که مطمعنا الان اینجا نبودی که یا خودتو تو اتاق حبس میکردی یا میرفتی پیش فرشته
_حداقل بهتر از دروغ گفتن بود
مامان: من دروغی نگفتم حالا بعدا توضیح میدم فعلا کمکم کن این چایی ها رو بریزیم
کمکش کردم و چایی ها رو ریختم بعد از آماده شدنشون میخواست چایی ها رو هم بده من ببرم ولی قبول نکردم به خاطر همین گفت : باشه تو قند ها و شیرینی رو بیار
چاره ای نبود باید قبول میکردم با کمک مامان پذیرایی کردیم و نشستیم بماند که مامان مریم و داداشش چقدر زیرزیرکی نگام میکردن و لبخند میزدن دیگه حالم داشت بد میشد زیر نگاهشون واسه همین با یه عذر خواهی بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه
بعد از دو ساعت بالاخره رفتن رو به مامان کردم و گفتم : خب .....
مامان: چی خب ؟
_بگو چرا نگفتی اینا میان ؟
مامان: زشته بیان آدم پشت سر مهمون که اینطوری صحبت نمیکنه
_من که حرفی نزدم گفتم چرا نگفتی میان میدونی که من ازشون خوشم نمیاد لااقل میرفتم خودمو به جایی قایم میکردم
#رمان #عاشقانه #رمان _z #نویسنده
آها پس همونه مریم یه داداش داشت و پدر و مادرش
احساس میکردم مادرش چند وقتی هست چشمش منو گرفته کاملا معلوم بود از بس که وقتی کنار من میشه و زیر چشمی منو نگاه میکنه و لبخند میزنه که هر کسی هم باشه براش معلوم میشه که قضیه از چه قراره
من واقعا از داداشش خوشم نمیومد به خصوص که بعد از قضیه باراد دیگه به هیچ مردی اعتماد نداشتم
رفتم تو اتاق و میخواستم دیگه بیرون نیام ولی دیدم زشته فقط یه شال انداختم رو سرم و رفتم بیرون ... به همه سلام دادم ، .... ای ای ای من باز این پسره رو دیدم چقدر من بدم ازش میومد پسره چندش نچسب سریع چپیدم تو آشپزخونه و رو به مامان گفتم : آره دیگه مامان خانم الان باید بگی اینا قراره بیان ؟واقعا که انتظار نداشتم
مامان: چیکار کنم ؟ اگه میگفتم که مطمعنا الان اینجا نبودی که یا خودتو تو اتاق حبس میکردی یا میرفتی پیش فرشته
_حداقل بهتر از دروغ گفتن بود
مامان: من دروغی نگفتم حالا بعدا توضیح میدم فعلا کمکم کن این چایی ها رو بریزیم
کمکش کردم و چایی ها رو ریختم بعد از آماده شدنشون میخواست چایی ها رو هم بده من ببرم ولی قبول نکردم به خاطر همین گفت : باشه تو قند ها و شیرینی رو بیار
چاره ای نبود باید قبول میکردم با کمک مامان پذیرایی کردیم و نشستیم بماند که مامان مریم و داداشش چقدر زیرزیرکی نگام میکردن و لبخند میزدن دیگه حالم داشت بد میشد زیر نگاهشون واسه همین با یه عذر خواهی بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه
بعد از دو ساعت بالاخره رفتن رو به مامان کردم و گفتم : خب .....
مامان: چی خب ؟
_بگو چرا نگفتی اینا میان ؟
مامان: زشته بیان آدم پشت سر مهمون که اینطوری صحبت نمیکنه
_من که حرفی نزدم گفتم چرا نگفتی میان میدونی که من ازشون خوشم نمیاد لااقل میرفتم خودمو به جایی قایم میکردم
#رمان #عاشقانه #رمان _z #نویسنده
۱۰.۶k
۲۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.