لایک یادتون نره قشنگا 😍😍
#شکوفه_عشق #پارت_بیست_سوم
: اوهووووو انگاری روز اول کاری زیاد خوب نبوده برات
_آره دقیقا
: میای بریم بیرون حوصلم تو خونه پوکیده
خودمم حوصله خونه موندن نداشتم واسه همین قبول کردم ، قرار شد بره لباساشو عوض کنه بعد بریم تا پارک سر کوچه کمی پیاده روی کنیم
حاضر و آماده از اتاق اومدم بیرون : مامااان
: بله ؟
_من با فرشته میرم کمی پیاده روی کنم
: باشه برو مراقب خودت باش
کفشامو پوشیدم و زدم بیرون فرشته هم همون لحظه اومد بیرون وارد کوچه شدیم که میلاد رو با دستای پر از خرید دیدیم همین که نزدیک شد فرشته یه دستی به گوشه شالش کشید و سلام کرد میلاد هم خوشرویانه جواب داد واااا چقدر مشکوک بودن اینها
میلاد : کجا میری ؟
_همین نزدیکیاییم چطور ؟
:بیا یه کمک کن دیگه خسته شدم
_میلاد همش دو قدم تا خونه مونده دیگه کمکی نمونده که
نخواستیم بابا ... اینو گفت و رفت دوباره به راه افتادیم رو به فری گفتم : تو چرا اینقدر مشکوکی ؟
: کی؟ من ؟
_نه پس من ؟ میلادو که میبینی مشکوک میشی
: نه بابا اشتباه میکنی مخت رد داده
انکار میکرد ولی من که میدونستم یه چیزی هست ولی روش نمیشه صبر کردم تا خودش دهن باز کنه بگه چشه
تا نزدیک دو ساعت تو پارک قدم زدیم دیگه خسته شدیم و برگشتیم
وقتی برگشتم دیدم بابا هم اومده به بابا سلام کردم ، خیلی مهربانانه جوابم رو داد یعنی میتونستم بگم بابامو بیشتر از هرکسی دوست داشتم
کنارش نشستم و شروع به حرف زدن کردیم
_خسته نباشی بابا امروز زودتر اومدی ؟
: کار ها زود تموم شد دیگه زود تر اومدم
فقط سرمو تکون دادم که گفت : چه خبر از امروز دخترم ؟
_سلامتی روز خوبی بود ولی فعلا کارا خیلی زیاده
: خسته نباشی
_ممنونم
مامان : بیاااان بیا کمک غذا رو بکشیم
_اومدم
میز رو آماده کردم و غذا رو کشیدم بعد غذا هم ظرفا روشستیم داشتم دستامو خشک میکردم که زنگ درو زدن
مامان سریع چادرشو پوشید و رفت دم در بابا هم رفت .. فقط منو میلاد مونده بودیم و داشتیم با تعجب همو نگاه میکردیم این کارا برای محسن و مریمی که همیشه اینجان غیر عادی بود همون طور بدون حرکت وسط هال بودم که مامان رو بهم گفت : برو یه چیزی سرت کن زشته اینجوری
_مگه کی اومده ؟فقط محسنه که محرمه
: خانواده مریم هم هستن
#رمان #عاشقانه #رمان_z #نویسنده
: اوهووووو انگاری روز اول کاری زیاد خوب نبوده برات
_آره دقیقا
: میای بریم بیرون حوصلم تو خونه پوکیده
خودمم حوصله خونه موندن نداشتم واسه همین قبول کردم ، قرار شد بره لباساشو عوض کنه بعد بریم تا پارک سر کوچه کمی پیاده روی کنیم
حاضر و آماده از اتاق اومدم بیرون : مامااان
: بله ؟
_من با فرشته میرم کمی پیاده روی کنم
: باشه برو مراقب خودت باش
کفشامو پوشیدم و زدم بیرون فرشته هم همون لحظه اومد بیرون وارد کوچه شدیم که میلاد رو با دستای پر از خرید دیدیم همین که نزدیک شد فرشته یه دستی به گوشه شالش کشید و سلام کرد میلاد هم خوشرویانه جواب داد واااا چقدر مشکوک بودن اینها
میلاد : کجا میری ؟
_همین نزدیکیاییم چطور ؟
:بیا یه کمک کن دیگه خسته شدم
_میلاد همش دو قدم تا خونه مونده دیگه کمکی نمونده که
نخواستیم بابا ... اینو گفت و رفت دوباره به راه افتادیم رو به فری گفتم : تو چرا اینقدر مشکوکی ؟
: کی؟ من ؟
_نه پس من ؟ میلادو که میبینی مشکوک میشی
: نه بابا اشتباه میکنی مخت رد داده
انکار میکرد ولی من که میدونستم یه چیزی هست ولی روش نمیشه صبر کردم تا خودش دهن باز کنه بگه چشه
تا نزدیک دو ساعت تو پارک قدم زدیم دیگه خسته شدیم و برگشتیم
وقتی برگشتم دیدم بابا هم اومده به بابا سلام کردم ، خیلی مهربانانه جوابم رو داد یعنی میتونستم بگم بابامو بیشتر از هرکسی دوست داشتم
کنارش نشستم و شروع به حرف زدن کردیم
_خسته نباشی بابا امروز زودتر اومدی ؟
: کار ها زود تموم شد دیگه زود تر اومدم
فقط سرمو تکون دادم که گفت : چه خبر از امروز دخترم ؟
_سلامتی روز خوبی بود ولی فعلا کارا خیلی زیاده
: خسته نباشی
_ممنونم
مامان : بیاااان بیا کمک غذا رو بکشیم
_اومدم
میز رو آماده کردم و غذا رو کشیدم بعد غذا هم ظرفا روشستیم داشتم دستامو خشک میکردم که زنگ درو زدن
مامان سریع چادرشو پوشید و رفت دم در بابا هم رفت .. فقط منو میلاد مونده بودیم و داشتیم با تعجب همو نگاه میکردیم این کارا برای محسن و مریمی که همیشه اینجان غیر عادی بود همون طور بدون حرکت وسط هال بودم که مامان رو بهم گفت : برو یه چیزی سرت کن زشته اینجوری
_مگه کی اومده ؟فقط محسنه که محرمه
: خانواده مریم هم هستن
#رمان #عاشقانه #رمان_z #نویسنده
۱۳.۳k
۱۹ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.