لایک یادتون نره قشنگا 😍🥺
#شکوفه_عشق #پارت_بیستم
امیدوارم ایندفعه حذف نشه 🙂💔
بعد از نیم ساعت کیانا اومد تو اتاق و گفت : بیان جان
_جانم
کیانا : این یه تلفنه اگه چیزی خواستی یا کاری باهات داشتیم میتونیم در ارتباط باشیم وصلش کن
تشکری کردم و گفتم : کیانا میشه پرونده ها رو برام بیاری
کیانا: باشه الان میارم
بعد از یه ربع با یه کامیون پرونده اومد با تعجب به پرونده ها نگاه میکردم که گفت : اینا پرونده های چند ساله شرکته میدونم زیاده ولی باید درست شن و وارد سیستم کنی
_باشه مشکلی نیست
نزدیک به سه ساعت بود که مشغول پرونده ها بودم تازه هنوز نصفشو هم تموم نکرده بودم ، یکی از پرونده ها رو تموم کردم و خواستم یکی دیگه بردارم که در اتاق رو زدن
_بله ؟ بفرمایید
یه آقای مسن اومد داخل که یه سینی چای و کیک دستش بود رفتم نزدیک و سینی رو گرفتم و گفتم : دستتون درد نکنه زحمت کشیدید شما باید آقای شاهپوری باشید ؟
: بله دخترم خودمم
_خوشبختم بیان صالحی هستم
: همچنین دخترم
بعد چند دقیقه صحبت کردن رفت بیرون چای و کیکی که آورده بود خوردم واقعا دیگه داشتم ضعف میکردم به موقع اومد خواستم دوباره مشغول پرونده ها شم که در اتاقم زدن و کیانا اومد تو
: وقت داری ؟
_آره بیا تو
اومد داخل رو یکی از صندلی ها نشست : امروز خیلی زحمت کشیدی خسته نباشی
_ممنونم ، بیشترشو انجام دادم ولی کامپیوتر نداشتم وارد سیستم شم
: آره میدونم فردا میگم سرویسشون کنن و بیارنشون اتاقت
_مرسی ، راستی سر و صدایی از اون پسره نیست ؟
: کی ؟ آها نیما رو میگی ؟ اون زیاد نمیاد اینجا خودش جز هیئت علمی دانشگاهه و درس میده بعضی روزا که وقت میکنه میاد کمک باباش
_وااااا چطوری یه مرد به این جوونی رو به عنوان جز هیئت علمی گرفتن ؟
کیانا: نیما ۲۸سالشه ولی خب پارتی داشته واسه همون تونست زودتر بهش برسه
_آهااا خواهر و برادر داره ؟
چقدر من امروز فضول شدم اصلا به تو چه ؟چرا اینقدر کنجکاوی میکنی ؟
کیانا : آره داره دوتا خواهر و یه داداش هردو خواهرش نرگس و نیکا ازدواج کردن بچه هم دارن نرگس هفت سال و نیکا پنج سال ازش بزرگتره داداشش سورن هم سه سال ازش بزرگتره و نامزد داره اسم نامزدش هم سوگله قراره تا یکی دوماه آینده ازدواج کنن خود آقا کیان رو هم که میشناسی ، مادرشون هم دیگه نگم برات اینقدر غر غرو و حساسه که نگو اصلا قابل تحمل نیست آدم فقط از دستش فرار میکنه
_ جدی ؟
:اوهوم نیما خودشم به مادرش رفته خیلی حساسه اما خب غر غر نمیکنه یه ذره زبونش تیزه ولی قابل تحمله اگه بگم به اندازه مو های سرش دوست دختر داشته دروغ نگفتم همین الانم فکر کنم داره
#رمان #عاشقانه #رمان_z #نویسنده
امیدوارم ایندفعه حذف نشه 🙂💔
بعد از نیم ساعت کیانا اومد تو اتاق و گفت : بیان جان
_جانم
کیانا : این یه تلفنه اگه چیزی خواستی یا کاری باهات داشتیم میتونیم در ارتباط باشیم وصلش کن
تشکری کردم و گفتم : کیانا میشه پرونده ها رو برام بیاری
کیانا: باشه الان میارم
بعد از یه ربع با یه کامیون پرونده اومد با تعجب به پرونده ها نگاه میکردم که گفت : اینا پرونده های چند ساله شرکته میدونم زیاده ولی باید درست شن و وارد سیستم کنی
_باشه مشکلی نیست
نزدیک به سه ساعت بود که مشغول پرونده ها بودم تازه هنوز نصفشو هم تموم نکرده بودم ، یکی از پرونده ها رو تموم کردم و خواستم یکی دیگه بردارم که در اتاق رو زدن
_بله ؟ بفرمایید
یه آقای مسن اومد داخل که یه سینی چای و کیک دستش بود رفتم نزدیک و سینی رو گرفتم و گفتم : دستتون درد نکنه زحمت کشیدید شما باید آقای شاهپوری باشید ؟
: بله دخترم خودمم
_خوشبختم بیان صالحی هستم
: همچنین دخترم
بعد چند دقیقه صحبت کردن رفت بیرون چای و کیکی که آورده بود خوردم واقعا دیگه داشتم ضعف میکردم به موقع اومد خواستم دوباره مشغول پرونده ها شم که در اتاقم زدن و کیانا اومد تو
: وقت داری ؟
_آره بیا تو
اومد داخل رو یکی از صندلی ها نشست : امروز خیلی زحمت کشیدی خسته نباشی
_ممنونم ، بیشترشو انجام دادم ولی کامپیوتر نداشتم وارد سیستم شم
: آره میدونم فردا میگم سرویسشون کنن و بیارنشون اتاقت
_مرسی ، راستی سر و صدایی از اون پسره نیست ؟
: کی ؟ آها نیما رو میگی ؟ اون زیاد نمیاد اینجا خودش جز هیئت علمی دانشگاهه و درس میده بعضی روزا که وقت میکنه میاد کمک باباش
_وااااا چطوری یه مرد به این جوونی رو به عنوان جز هیئت علمی گرفتن ؟
کیانا: نیما ۲۸سالشه ولی خب پارتی داشته واسه همون تونست زودتر بهش برسه
_آهااا خواهر و برادر داره ؟
چقدر من امروز فضول شدم اصلا به تو چه ؟چرا اینقدر کنجکاوی میکنی ؟
کیانا : آره داره دوتا خواهر و یه داداش هردو خواهرش نرگس و نیکا ازدواج کردن بچه هم دارن نرگس هفت سال و نیکا پنج سال ازش بزرگتره داداشش سورن هم سه سال ازش بزرگتره و نامزد داره اسم نامزدش هم سوگله قراره تا یکی دوماه آینده ازدواج کنن خود آقا کیان رو هم که میشناسی ، مادرشون هم دیگه نگم برات اینقدر غر غرو و حساسه که نگو اصلا قابل تحمل نیست آدم فقط از دستش فرار میکنه
_ جدی ؟
:اوهوم نیما خودشم به مادرش رفته خیلی حساسه اما خب غر غر نمیکنه یه ذره زبونش تیزه ولی قابل تحمله اگه بگم به اندازه مو های سرش دوست دختر داشته دروغ نگفتم همین الانم فکر کنم داره
#رمان #عاشقانه #رمان_z #نویسنده
۱۶.۱k
۱۸ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.