بادیگارد من
𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐝𝐲𝐠𝐮𝐚𝐫𝐝
(𝐏𝐚𝐫𝐭 41)
تهیونگ: چرا چشمات قرمز شده و پف کرده؟
ات: حتما به خاطر اینه که زیاد خوابیدم
تهیونگ: دروغ نگو.... معلومه گریه کردی... چرا؟ ( بم)
ات: ن... نه گریه... ن... نکردم
تهیونگ: ( سرشو انداخت پایین و نفسشو صدا دار داد بیرون و سرشو تکون داد و از رو تخت بلند شد و رفت بیرون و یونا اومد تو اتاق)
ات: ای خدا... حتما الان تو ذهنش میگه بازم باهام روراست نبود.... وایییی.... خب من موضوع اصلی رو نگم که اینارم نمیتونم بگم
ای خدا من چقد بدبختم دلم میخواد خودمو از پنجره پرت کنم پایین ( عر و نق میزد و بالشت گرفته بود و میکوبید تو سرش)
یونا: دلم میخواد یعنی از دستت سرمو بکوبونم به دیوار ات.... پاشو بیا هال پاشو
..
ویو ادمین
( از اتاق رفت بیرون.... ات هم رفت دستشویی و صورتشو شست و رفت هال با یونا یه چیزی درست کردن و خوردن...)
( ساعتی بعد)
ات: ( سینی بدست رفت سمت یونا و 2 تا لیوان چایی رو گذاشت رو میز و نشست کنار یونا) بفرما اینم از چایی
یونا: میسی ( سرش تو گوشیش بود)
ات: ( سرشو گذاشت رو شونه ی یونا و هر چیزی که یونا تو گوشیش میدید اونم میدید)
این کیه؟
یونا: هوم؟ این یه ورزشکاره که تقریبا معروفه
ات: وایسا ببینم.... عکس کاملش بهم نشون بده
یونا: عکس کراشمه هااا حواست باشه کراش بزنی روش من میدونم با تو.... خیلی جذابههه
ات: زر نزن نشون بده
( عکسشو اورد)
یونا: اینه
ات: ( چشماش اندازه ی کاسه شد) جدی؟! خدایی؟! جررر😂😐
یونا: چته..... کراش زدی؟ ( حرصی)
ات: نخیر.... من اینو میشناسم و از نزدیکم دیدمش و باهم شهربازی ام رفتیم
مگه این جونگ کوک نیست؟
یونا: تو از کجا میدونی؟
اصلا ببینم تو چه گوهایی خوردی هاااا؟!
چی بلغور میکنی؟! ( حرصی، داد)
ات: ایشون دوست صمیمی تهیونگه و خب اون روز هم با اون اومده بود که رفتیم شهر بازی و یادته تو مدرسه واست تعریف کردم با یه نفر رفتیم ولی یادم نمیومد کی بود؟
خب منظورم دقیقا همین جونگ کوک بود😂😉
یونا: عوضی... خرشانس.... الاغ.... دیوثثث ( بغض کرد)
ات: ( خنده اش محو شد) چت شد یونا؟ خوبی؟!
یونا: ولم کن
( از رو مبل بلند شد و رفت اتاق)
ات: وا این دختره روانیه😂😐
( ات هم بلند شد و رفت اتاق که دید یونا لباساشو پوشیده و داره میره)
ات: کجا میری؟ ( تعجب)
یونا: قبرستون... میرم خونه دیگه
ات: یعنی واقعا الان سر اینکه من باهاش رفتم شهربازی قهر کردی؟!
یونا: این قضیه که به کنار... ولی اینقد هم لوس و قهرو قهرو نیستم به خاطر همچین موضوعی بخوام برم... بابام زنگ زد گفتش دیگه بیام خونه...
(𝐏𝐚𝐫𝐭 41)
تهیونگ: چرا چشمات قرمز شده و پف کرده؟
ات: حتما به خاطر اینه که زیاد خوابیدم
تهیونگ: دروغ نگو.... معلومه گریه کردی... چرا؟ ( بم)
ات: ن... نه گریه... ن... نکردم
تهیونگ: ( سرشو انداخت پایین و نفسشو صدا دار داد بیرون و سرشو تکون داد و از رو تخت بلند شد و رفت بیرون و یونا اومد تو اتاق)
ات: ای خدا... حتما الان تو ذهنش میگه بازم باهام روراست نبود.... وایییی.... خب من موضوع اصلی رو نگم که اینارم نمیتونم بگم
ای خدا من چقد بدبختم دلم میخواد خودمو از پنجره پرت کنم پایین ( عر و نق میزد و بالشت گرفته بود و میکوبید تو سرش)
یونا: دلم میخواد یعنی از دستت سرمو بکوبونم به دیوار ات.... پاشو بیا هال پاشو
..
ویو ادمین
( از اتاق رفت بیرون.... ات هم رفت دستشویی و صورتشو شست و رفت هال با یونا یه چیزی درست کردن و خوردن...)
( ساعتی بعد)
ات: ( سینی بدست رفت سمت یونا و 2 تا لیوان چایی رو گذاشت رو میز و نشست کنار یونا) بفرما اینم از چایی
یونا: میسی ( سرش تو گوشیش بود)
ات: ( سرشو گذاشت رو شونه ی یونا و هر چیزی که یونا تو گوشیش میدید اونم میدید)
این کیه؟
یونا: هوم؟ این یه ورزشکاره که تقریبا معروفه
ات: وایسا ببینم.... عکس کاملش بهم نشون بده
یونا: عکس کراشمه هااا حواست باشه کراش بزنی روش من میدونم با تو.... خیلی جذابههه
ات: زر نزن نشون بده
( عکسشو اورد)
یونا: اینه
ات: ( چشماش اندازه ی کاسه شد) جدی؟! خدایی؟! جررر😂😐
یونا: چته..... کراش زدی؟ ( حرصی)
ات: نخیر.... من اینو میشناسم و از نزدیکم دیدمش و باهم شهربازی ام رفتیم
مگه این جونگ کوک نیست؟
یونا: تو از کجا میدونی؟
اصلا ببینم تو چه گوهایی خوردی هاااا؟!
چی بلغور میکنی؟! ( حرصی، داد)
ات: ایشون دوست صمیمی تهیونگه و خب اون روز هم با اون اومده بود که رفتیم شهر بازی و یادته تو مدرسه واست تعریف کردم با یه نفر رفتیم ولی یادم نمیومد کی بود؟
خب منظورم دقیقا همین جونگ کوک بود😂😉
یونا: عوضی... خرشانس.... الاغ.... دیوثثث ( بغض کرد)
ات: ( خنده اش محو شد) چت شد یونا؟ خوبی؟!
یونا: ولم کن
( از رو مبل بلند شد و رفت اتاق)
ات: وا این دختره روانیه😂😐
( ات هم بلند شد و رفت اتاق که دید یونا لباساشو پوشیده و داره میره)
ات: کجا میری؟ ( تعجب)
یونا: قبرستون... میرم خونه دیگه
ات: یعنی واقعا الان سر اینکه من باهاش رفتم شهربازی قهر کردی؟!
یونا: این قضیه که به کنار... ولی اینقد هم لوس و قهرو قهرو نیستم به خاطر همچین موضوعی بخوام برم... بابام زنگ زد گفتش دیگه بیام خونه...
۵.۰k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.