پارت
پارت۵
اونشب جین ائه پیشجونگکوک موند و جونگکوک از اول تا اخرش بالا سر جین ائه بود و نگاهش میکرد
ذهنش هنوز درگیر اون عکس بود
خوابش نمیبرد عکسی که از خواهر کوچیکش قبل از گم شدن داشت و برداشت و نگاهش میکرد و تمام خاطرات یادش میومد
*فلش بک به ۱۴سال پیش*
جونگکوک داشت با خواهر کوچولوش قدم میزد و فکر میکرد
جونگکوک:میشه وقتی بزرگ شدی هیچ وقت ترکم نکنی شاید خیلی ازم کوچیک تری ولی به هرحال خواهر یکی یدونه خودمی
و خواهرش هم براش میخندید و ذوق میکرد
کم کم حواس جونگکوک پرت شد و نفهمید کی دست خواهرش و ول کرد وقتی به خودش اومد دیگه خواهر کوچولویی وجود نداشت
*پایان فلش بک*
جونگکوک عکس و توی دستش گرفته بود و اشک میریخت و زیر لب میگفت
جونگکوک:ببخشید واقعا ببخشید که حواسم نبود و دستت و ول کردم میدونی داداشی چقدر دوست داره میدونی چقدر دلم میخواد ببینمت و دوباره توی اغوشم بگیرمت الان دیگه خیلی بزرگ شدی و ۱۵ سالته ولی نه من نه مامان و بابا بزرگ شدنت و ندیدیم(گریه)
جونگکوک نمیتونست تحمل کنه و حسابی گریه میکرد
جین ائه با تشنگی از خواب بلند شد و به اشپزخونه رفت که با چهره گریون جونگکوک مواجه شد
جین ائه:اوپا خوبی
جونگکوک سرش و بالا اورد و گفت
جونگکوک:تو چرا بیدار شدی
جین ائه:تشنم بود
جونگکوک:اها اب بردار و برو
جین ائه:اگه چیزی هست میتونی باهام درمیون بزاری
جونگکوک:نه چیزی نیست
جین ائه بعد از خوردن آب نشست جلوی جونگکوک و گفت
جین ائه:میدونی من خیلی سخته برام که اینجا تنهایی زندگی کنم ولی توکه خانواده ات اینجان پس چرا ناراحتی میتونی با اونا وقتت و بگذرونی
جونگکوک:میدونی من یه خواهر کوچولو داشتم که وقتی یک سالش بود دستش از دستم جدا شد و گمش کردم
جین ائه:نمیدونستم چرا هیچ وقت جایی راجبش نگفته بودی
جونگکوک:هروقت راجبش حرف میزنم یا فکر میکنم گریم میگیره
جین ائه:متاسفم
اونشب جونگکوک و جین ائه کلی باهم دردودل کردن فردا مدرسه تعطیل بود پس مشکلی نبود که بیدار بمونه و با جونگکوک حرف بزنه
................
اونشب جین ائه پیشجونگکوک موند و جونگکوک از اول تا اخرش بالا سر جین ائه بود و نگاهش میکرد
ذهنش هنوز درگیر اون عکس بود
خوابش نمیبرد عکسی که از خواهر کوچیکش قبل از گم شدن داشت و برداشت و نگاهش میکرد و تمام خاطرات یادش میومد
*فلش بک به ۱۴سال پیش*
جونگکوک داشت با خواهر کوچولوش قدم میزد و فکر میکرد
جونگکوک:میشه وقتی بزرگ شدی هیچ وقت ترکم نکنی شاید خیلی ازم کوچیک تری ولی به هرحال خواهر یکی یدونه خودمی
و خواهرش هم براش میخندید و ذوق میکرد
کم کم حواس جونگکوک پرت شد و نفهمید کی دست خواهرش و ول کرد وقتی به خودش اومد دیگه خواهر کوچولویی وجود نداشت
*پایان فلش بک*
جونگکوک عکس و توی دستش گرفته بود و اشک میریخت و زیر لب میگفت
جونگکوک:ببخشید واقعا ببخشید که حواسم نبود و دستت و ول کردم میدونی داداشی چقدر دوست داره میدونی چقدر دلم میخواد ببینمت و دوباره توی اغوشم بگیرمت الان دیگه خیلی بزرگ شدی و ۱۵ سالته ولی نه من نه مامان و بابا بزرگ شدنت و ندیدیم(گریه)
جونگکوک نمیتونست تحمل کنه و حسابی گریه میکرد
جین ائه با تشنگی از خواب بلند شد و به اشپزخونه رفت که با چهره گریون جونگکوک مواجه شد
جین ائه:اوپا خوبی
جونگکوک سرش و بالا اورد و گفت
جونگکوک:تو چرا بیدار شدی
جین ائه:تشنم بود
جونگکوک:اها اب بردار و برو
جین ائه:اگه چیزی هست میتونی باهام درمیون بزاری
جونگکوک:نه چیزی نیست
جین ائه بعد از خوردن آب نشست جلوی جونگکوک و گفت
جین ائه:میدونی من خیلی سخته برام که اینجا تنهایی زندگی کنم ولی توکه خانواده ات اینجان پس چرا ناراحتی میتونی با اونا وقتت و بگذرونی
جونگکوک:میدونی من یه خواهر کوچولو داشتم که وقتی یک سالش بود دستش از دستم جدا شد و گمش کردم
جین ائه:نمیدونستم چرا هیچ وقت جایی راجبش نگفته بودی
جونگکوک:هروقت راجبش حرف میزنم یا فکر میکنم گریم میگیره
جین ائه:متاسفم
اونشب جونگکوک و جین ائه کلی باهم دردودل کردن فردا مدرسه تعطیل بود پس مشکلی نبود که بیدار بمونه و با جونگکوک حرف بزنه
................
- ۴.۹k
- ۲۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط