جنگل یوسانگ
#جنگل یوسانگ
#پارت۳۳
(یک هفته بعد)
(بیمارستان جین یانگ)
(ساعت ۱۰ صبح)
با حس نور آقتاب و اذیت شدن چشماش به آرومی پلک هاش رو فاصله داد
اون کجا بود!؟
آروم نیم خیز شد که صدایی باعث شد برگرده و با یونگ مواجه بشه
_بیدار شدی؟
دستش رو روی سرش گذاشت چه اتفاقی افتاده بود نگاهی به اطراف انداخت و فهمید در یک بیمارستان قرار داره!
_آخ..آخرین دفعه
با لکنتی در اثر خستگی و تعجب دهنش رو باز کرد و ذهنش خاطرات اون روز فرار رو جلوش آورد
_کوک..کجاست؟
یونگی نگاهش رو روانه در کرد تا بهش بفهمونه اون خارج از اتاق دخترکه
لاهی فقط برای تایید چشم هاش رو بست
وقتش بود که از یونگی بپرسه که چه اتفاقی افتاده بود که کوک نرفته بود!
_هی چرا کوک نرفته بود؟تو گفتی رفته!
با حرف لاهی دستش رو روی گردنش گذاشت و بعد لب باز کرد
_اون..یه دروغ بود،کوک خواست..یعنی میدونی برای نجات همه
گفتن حقیقت برای یک شخص براش سخت بود چون هیچوقت به کسی توضیح نمی داد
لاهی که کاملا متوجه منظور پشت حرفهای یونگی بود حرفش رو قطع کرد
_اوکی،اینجا؟یعنی مگه یه هفته شد؟اصلا درمان پیدا شد؟
یونگی تا خواست ادامه بده جیمین خودش رو داخل اتاق پرتاب کرد و خوشحال از بیدار شدن لاهی که پشت پنجره فهمیده بود خودش رو درون آغوشش انداخت
_کشتی ما رو یه هفته گرفتی خوابیدی که چی؟
اشک هاش شونه ی لاهی رو خیس کرد اما لاهی با شنیدن مدت زمانی که خوابیده در بیمارستان بود متعجب شد
با عقب کشیدن جیمین نگاهی به اون انداخت
_پس درمان..
جیمین بهش اجازه ادامه حرفش رو نداد و با ذوق گفت
_آره بابا پیدا شده همه چی حله اوضاع مثل قبله فقط رئیس احمقمون دیر خبرمون کرد و تا اون موقع تو رفته بودی!
لاهی خندید از ته دل چون بلاخره از عذاب جهنمی درونش راحت شده بود
اما کوک فکرش رو درگیر کرده بود
ازش دلگیر بود بخاطر دروغش!
براش نگران بود بخاطر احمقیش!
و دلتنگ دیدن قیافش اونم برای دلیلی که معلوم نبود!
اون اصلا مگه چیکارش بود!
شاید رفیق؟
نه دیگه گول زدن خودش کافی بود اون بهش بیشتر از یه رفیق نگاه می کرد!
اما احمقانه بود!
از جاش بلند شد تا دمپایی هاش رو بپوشه
_کجا؟
_کوک کدوم اتاقه؟
بلافاصله گفت و یونگی سریع جوابش رو داد
_۲۳۴
لاهی به سمت بیرون رفت
_آخه احمق اون حالش خوب نیست چرا گفتی؟
یونگ جیمین رو که سعی در رفتن داشت محکم گرفت
_هی کوچولو بزار تنها باشن
چشمکی زد که از دید جیم پنهان موند
_خودت کوچولویی احمق!
از مامور جلوی در اجازه گرفت و وارد اتاق کوک شد
پیدا شدن درمان اصلا براش مهم نبود فقط به حال کوک فکر می کرد چون در آخرین لحظه ای که به خاطر داشت اون سپرش شده بود و عذاب وجدان لاهی رو گرفته بود یا شایدم بخاطر عشق؟
#پارت۳۳
(یک هفته بعد)
(بیمارستان جین یانگ)
(ساعت ۱۰ صبح)
با حس نور آقتاب و اذیت شدن چشماش به آرومی پلک هاش رو فاصله داد
اون کجا بود!؟
آروم نیم خیز شد که صدایی باعث شد برگرده و با یونگ مواجه بشه
_بیدار شدی؟
دستش رو روی سرش گذاشت چه اتفاقی افتاده بود نگاهی به اطراف انداخت و فهمید در یک بیمارستان قرار داره!
_آخ..آخرین دفعه
با لکنتی در اثر خستگی و تعجب دهنش رو باز کرد و ذهنش خاطرات اون روز فرار رو جلوش آورد
_کوک..کجاست؟
یونگی نگاهش رو روانه در کرد تا بهش بفهمونه اون خارج از اتاق دخترکه
لاهی فقط برای تایید چشم هاش رو بست
وقتش بود که از یونگی بپرسه که چه اتفاقی افتاده بود که کوک نرفته بود!
_هی چرا کوک نرفته بود؟تو گفتی رفته!
با حرف لاهی دستش رو روی گردنش گذاشت و بعد لب باز کرد
_اون..یه دروغ بود،کوک خواست..یعنی میدونی برای نجات همه
گفتن حقیقت برای یک شخص براش سخت بود چون هیچوقت به کسی توضیح نمی داد
لاهی که کاملا متوجه منظور پشت حرفهای یونگی بود حرفش رو قطع کرد
_اوکی،اینجا؟یعنی مگه یه هفته شد؟اصلا درمان پیدا شد؟
یونگی تا خواست ادامه بده جیمین خودش رو داخل اتاق پرتاب کرد و خوشحال از بیدار شدن لاهی که پشت پنجره فهمیده بود خودش رو درون آغوشش انداخت
_کشتی ما رو یه هفته گرفتی خوابیدی که چی؟
اشک هاش شونه ی لاهی رو خیس کرد اما لاهی با شنیدن مدت زمانی که خوابیده در بیمارستان بود متعجب شد
با عقب کشیدن جیمین نگاهی به اون انداخت
_پس درمان..
جیمین بهش اجازه ادامه حرفش رو نداد و با ذوق گفت
_آره بابا پیدا شده همه چی حله اوضاع مثل قبله فقط رئیس احمقمون دیر خبرمون کرد و تا اون موقع تو رفته بودی!
لاهی خندید از ته دل چون بلاخره از عذاب جهنمی درونش راحت شده بود
اما کوک فکرش رو درگیر کرده بود
ازش دلگیر بود بخاطر دروغش!
براش نگران بود بخاطر احمقیش!
و دلتنگ دیدن قیافش اونم برای دلیلی که معلوم نبود!
اون اصلا مگه چیکارش بود!
شاید رفیق؟
نه دیگه گول زدن خودش کافی بود اون بهش بیشتر از یه رفیق نگاه می کرد!
اما احمقانه بود!
از جاش بلند شد تا دمپایی هاش رو بپوشه
_کجا؟
_کوک کدوم اتاقه؟
بلافاصله گفت و یونگی سریع جوابش رو داد
_۲۳۴
لاهی به سمت بیرون رفت
_آخه احمق اون حالش خوب نیست چرا گفتی؟
یونگ جیمین رو که سعی در رفتن داشت محکم گرفت
_هی کوچولو بزار تنها باشن
چشمکی زد که از دید جیم پنهان موند
_خودت کوچولویی احمق!
از مامور جلوی در اجازه گرفت و وارد اتاق کوک شد
پیدا شدن درمان اصلا براش مهم نبود فقط به حال کوک فکر می کرد چون در آخرین لحظه ای که به خاطر داشت اون سپرش شده بود و عذاب وجدان لاهی رو گرفته بود یا شایدم بخاطر عشق؟
۲.۳k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.