جنگل یوسانگ
#جنگل یوسانگ
#پارت ۳۴
صداش به قدری بلند بود که کوک بیشتر از جا خوردن منتظر پرستاری برای بیرون کردن لاهی بود
_هی..چته؟
با صدایی گرفته و بم لب زد و لاهی عصبانی اشک هایش رو کنار زد و کنارش نشست
_لعنت!
_توی آشغال مگه نگفتی تنها نمیری؟مگه نگفتی با هم فکر کنیم فردا؟زر زر می زدی نه؟
با حرص و عصبانیت غرید و به لبخند کوک که ذره ذره بلند و باز تر می شد نگاه کرد
داشت می خندید مگه روانی بود!
_هی دختر حالا همه چی تموم شده و تنها نگرانی من اون پلیس های دم دره در ضمن من و تو آشنا نیستیم که بیای ملاقات!هستیم؟
لاهی با حرفش انگار واقعیت رو حس کرد چیزی که ازش فرار می کرد
لعنت به واقعیت های تلخ زندگی !
البته اون دوست داشت کوک یکی از افراد زندگیش بشه تا شخصیت خوب درونش رو که دیده بود به خوب تبدیل کنه اما اون نمی خواست!
آروم بود از موقعیت پیش اومده دیگه همه چیز خوب و ساکت بود و همه خوشحال
اما چه کسی درد اونهایی که در اون وضعیت بودن رو درک می کرد؟
از تهیونگ خبری بهش نرسیده بود و یونگ برای خبر دست دست می کرد
شاید غم درونش واقعی بود و رفیقش رو از دست داده بود از دیدن لاهی خوشحال بود خوشحالی که نمیتونست به دلیل فهمیدم وابستگی که به اون پیدا کرده بود بروز بده
اما این وابستگی بود؟اسمش رو وابستگی می ذاشت اون از شخصیت یه دختر خوشش اومده بود!
_لاهی راستش من فرار می کنم...درسته نباید بهت می گفتم ولی خب...
باید تشکر می کرد؟از اینکه تمام این مدت همراهیش کرده بود
_از همراهیت...
لاهی خندید اون قطعا نمیتونست تشکر کنه و اونکه قصدش رو فهمید لب باز کرد
_منم ممنونم
لبخند ملیحی زد و نگاه کوک می کرد
باید میذاشت اون فرار کنه؟ اصلا دوست داشت بگیرتش یا فرار کنه؟
انگار قلبش می خواست هنوز کنارش باشه و بهش آسیب نزنه اما کارش چی؟
اون سوگند خورده بود و شکستنش براش سخت بود اما ندیدن کوک سخت تر کاش اون پسر سه مافیا نبود!
(بعد از ظهر)
اشک هاش اجازه دیدن عکس روی سنگ قبر رو نمی دادن حالش خیلی بد بود انرژی کمی داشت و انگار داشت بیهوش می شد!
اون بهترین رفیقش رو از دست داده بود!
بعد از بیرون اومدن از بیمارستان یونگی حقیقت مرگ تهیونگ رو گفته بود و سریعا اون رو به اینجا آورده بود
اما اون گفت که ۱ درصد احتمال داره زنده باشه چون جنازش پیدا نشده!
یعنی می شد؟چطوری!
لاهی گریه هاش رو با کف دستش پاک کرد و نامه ای که از طرف تهیونگ بود رو روی زمین گذاشت
یکم زمان زودتر از چیزی که فکر می کرد پیش رفته بود و همه چی درست بقیر از قلبها!
نگاهی به کوک که روی زانو هاش افتاده بود انداخت و از روی سنگ کنار درخت بلند شد و به سمتش رفت
دستش رو روی شونش گذاشت و با لحنی آروم پسر رنجدیده مقابلش رو خطاب قرار داد
_هی..آروم باش..اون راضی نیست تو زجر بکشی
#پارت ۳۴
صداش به قدری بلند بود که کوک بیشتر از جا خوردن منتظر پرستاری برای بیرون کردن لاهی بود
_هی..چته؟
با صدایی گرفته و بم لب زد و لاهی عصبانی اشک هایش رو کنار زد و کنارش نشست
_لعنت!
_توی آشغال مگه نگفتی تنها نمیری؟مگه نگفتی با هم فکر کنیم فردا؟زر زر می زدی نه؟
با حرص و عصبانیت غرید و به لبخند کوک که ذره ذره بلند و باز تر می شد نگاه کرد
داشت می خندید مگه روانی بود!
_هی دختر حالا همه چی تموم شده و تنها نگرانی من اون پلیس های دم دره در ضمن من و تو آشنا نیستیم که بیای ملاقات!هستیم؟
لاهی با حرفش انگار واقعیت رو حس کرد چیزی که ازش فرار می کرد
لعنت به واقعیت های تلخ زندگی !
البته اون دوست داشت کوک یکی از افراد زندگیش بشه تا شخصیت خوب درونش رو که دیده بود به خوب تبدیل کنه اما اون نمی خواست!
آروم بود از موقعیت پیش اومده دیگه همه چیز خوب و ساکت بود و همه خوشحال
اما چه کسی درد اونهایی که در اون وضعیت بودن رو درک می کرد؟
از تهیونگ خبری بهش نرسیده بود و یونگ برای خبر دست دست می کرد
شاید غم درونش واقعی بود و رفیقش رو از دست داده بود از دیدن لاهی خوشحال بود خوشحالی که نمیتونست به دلیل فهمیدم وابستگی که به اون پیدا کرده بود بروز بده
اما این وابستگی بود؟اسمش رو وابستگی می ذاشت اون از شخصیت یه دختر خوشش اومده بود!
_لاهی راستش من فرار می کنم...درسته نباید بهت می گفتم ولی خب...
باید تشکر می کرد؟از اینکه تمام این مدت همراهیش کرده بود
_از همراهیت...
لاهی خندید اون قطعا نمیتونست تشکر کنه و اونکه قصدش رو فهمید لب باز کرد
_منم ممنونم
لبخند ملیحی زد و نگاه کوک می کرد
باید میذاشت اون فرار کنه؟ اصلا دوست داشت بگیرتش یا فرار کنه؟
انگار قلبش می خواست هنوز کنارش باشه و بهش آسیب نزنه اما کارش چی؟
اون سوگند خورده بود و شکستنش براش سخت بود اما ندیدن کوک سخت تر کاش اون پسر سه مافیا نبود!
(بعد از ظهر)
اشک هاش اجازه دیدن عکس روی سنگ قبر رو نمی دادن حالش خیلی بد بود انرژی کمی داشت و انگار داشت بیهوش می شد!
اون بهترین رفیقش رو از دست داده بود!
بعد از بیرون اومدن از بیمارستان یونگی حقیقت مرگ تهیونگ رو گفته بود و سریعا اون رو به اینجا آورده بود
اما اون گفت که ۱ درصد احتمال داره زنده باشه چون جنازش پیدا نشده!
یعنی می شد؟چطوری!
لاهی گریه هاش رو با کف دستش پاک کرد و نامه ای که از طرف تهیونگ بود رو روی زمین گذاشت
یکم زمان زودتر از چیزی که فکر می کرد پیش رفته بود و همه چی درست بقیر از قلبها!
نگاهی به کوک که روی زانو هاش افتاده بود انداخت و از روی سنگ کنار درخت بلند شد و به سمتش رفت
دستش رو روی شونش گذاشت و با لحنی آروم پسر رنجدیده مقابلش رو خطاب قرار داد
_هی..آروم باش..اون راضی نیست تو زجر بکشی
۴.۱k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.