(فقط قرار بود بردش باشی) part twelve
(فقط قرار بود بردش باشی) part twelve
تهیونگ گفت: پس چرا عزیزم داری گریه میکنی تاقت گریه هاتو ندارم ترو خدا گریه نکن
ا.ت گفت: چیزی نیست برو بیرون منم میام
تهیونگ گفت: میای که خجالت نکش بیا
بعد از اینکه تهیونگ رفت
لباسمو بازم عوض کردم و رفتم پایین
ا.ت گفت: سلام ا.ت هستم
اونها هم باهام سلام کردن و خودشون رو معرفی کردن خانواده خون گرمی بودن رفتم پیششون نشستم
خدمتکار گفت: بفرمایید صبحانه
رفتیم صبحونهمون روخوردیم ولی دیدم هیچی بین لیا و تهیونگ نبود
همه رفتن تو اتاقشون استراحت کنن منم رفتم تو اتاقم
تهیونگ گفت: خانوادم بد بودن که خجالت میکشیدی
ا.ت گفت: نه خیلی خانواده خونگرمی بودن و میدونن من دوست دخترتم
تهیونگ گفت:آره میدونن و من هم میخوام به یه مسافرت میرم هفته دیگه برمیگردم
یک هفته بعد
یک هفته بود داشتن باهامون زندگی میکردن
فکر میکنم تهیونگ بهم دروغ گفته بود که خانوادش میدونن من دوست دخترشم
لیا دوباره اومد پیشم
لیا گفت: چخبر ا.ت جون
ا.ت گفت: باز چته
لیا گفت: تو که خدمتکاری چرا همش تو اتاق تهیونگی
ا.ت گفت: این اتاق منه
لیا گفت: امروز روز خوبیه تهیونگ برمیگرده به احتمال بیشتر فردا قرار ازدواج کنیم
ا.ت گفت: که اینطور
تهیونگ اومد همه سریع رفتن پایین منم رفتم
همه تهیونگ رو بغل گرفتن و مخصوصا لیا دوباره بوسش کرد تهیونگ بعد اومد روبرو من دستمو گرفت و جلوی همه بغلم کرد و بوسم کرد حتی جلوی لیا
شب تو اتاقم بود تهیونگ اومد بغلم کرد
تهیونگ گفت: دلم خیلی برات تنگ شده بود قشنگم
ا.ت گفت: خب منم همینطور
تهیونگ گفت: چرا بهم زنگ نزدی
ا.ت گفت: کار داشتم
تهیونگ گفت: لیا بهم زنگ زد خیلی منتظر بودم تو هم زنگ بزنی
تهیونگ گفت: پس چرا عزیزم داری گریه میکنی تاقت گریه هاتو ندارم ترو خدا گریه نکن
ا.ت گفت: چیزی نیست برو بیرون منم میام
تهیونگ گفت: میای که خجالت نکش بیا
بعد از اینکه تهیونگ رفت
لباسمو بازم عوض کردم و رفتم پایین
ا.ت گفت: سلام ا.ت هستم
اونها هم باهام سلام کردن و خودشون رو معرفی کردن خانواده خون گرمی بودن رفتم پیششون نشستم
خدمتکار گفت: بفرمایید صبحانه
رفتیم صبحونهمون روخوردیم ولی دیدم هیچی بین لیا و تهیونگ نبود
همه رفتن تو اتاقشون استراحت کنن منم رفتم تو اتاقم
تهیونگ گفت: خانوادم بد بودن که خجالت میکشیدی
ا.ت گفت: نه خیلی خانواده خونگرمی بودن و میدونن من دوست دخترتم
تهیونگ گفت:آره میدونن و من هم میخوام به یه مسافرت میرم هفته دیگه برمیگردم
یک هفته بعد
یک هفته بود داشتن باهامون زندگی میکردن
فکر میکنم تهیونگ بهم دروغ گفته بود که خانوادش میدونن من دوست دخترشم
لیا دوباره اومد پیشم
لیا گفت: چخبر ا.ت جون
ا.ت گفت: باز چته
لیا گفت: تو که خدمتکاری چرا همش تو اتاق تهیونگی
ا.ت گفت: این اتاق منه
لیا گفت: امروز روز خوبیه تهیونگ برمیگرده به احتمال بیشتر فردا قرار ازدواج کنیم
ا.ت گفت: که اینطور
تهیونگ اومد همه سریع رفتن پایین منم رفتم
همه تهیونگ رو بغل گرفتن و مخصوصا لیا دوباره بوسش کرد تهیونگ بعد اومد روبرو من دستمو گرفت و جلوی همه بغلم کرد و بوسم کرد حتی جلوی لیا
شب تو اتاقم بود تهیونگ اومد بغلم کرد
تهیونگ گفت: دلم خیلی برات تنگ شده بود قشنگم
ا.ت گفت: خب منم همینطور
تهیونگ گفت: چرا بهم زنگ نزدی
ا.ت گفت: کار داشتم
تهیونگ گفت: لیا بهم زنگ زد خیلی منتظر بودم تو هم زنگ بزنی
۱۳.۵k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.