چند سال بعد

چند سال بعد:

حدود یک سالی میگذره و کم کم هان بزرگ شده امروز تولد هانه و دو سالش میشه صبح ساعت ۵ از خواب بیدار شدم و به هان که کنارم خواب بود نگاه کردم بیشتر داشت شبیه پدرش میشد از جام بلند شدم و پتو را روی هان درست کردم و به طبقه پایین رفتم تا چیزی بخورم تا برم بازار تا برای تولد هان وسیله و کادو بخرم شنلم را پوشیدم و سبدم برداشتم و راه افتادم و سوار یک کالسکه شدم
تا بازار روز من برسونه پول را پر داخت کردم و مواد خوراکی خریدم و مواد کیک خریدم که برای تولد امروز کیک مورد علاقه هان را درست کنم.
و رفتم داخل اسباب بازی فروشی تا براش کادو بگیرم
(بعد چند مین)
بعد از چند مین برگشتم خونه و هان را دیدم
هان:مامییی (اومد ویکتوریا بغل کرد) کجا بودیی؟
ویکتوریا: بیرون بودم برای خرید وسایل تولد ت
هان:کادو هم برام گرفتییی؟
ویکتوریا: البته که گرفتم ولی بعدا بهت میدم باشه؟
هان: باشه اجوما( به جنیسا میگه اجوما)

برای تولدم کادو خریدی؟

ویکتوریا: هان زشته نپرسس

جنیسا: : چه زشتی داره؟ بله خریدم

رایان: من هم خریدم

هان که انگار از این خبر خیلی خوشحال شده بود بالا و پایین پرید و گفت
هورا کلی کادووو
جنیسا: خوب هان برای اینکه زودتر کارای تولدت انجام بشه برو اتاقت را جمع کن باشه؟

هان:چشم اجوما

جنیسا: افرین چه پسر خوبی
بلخره بعد از چند ساعت تولد هان شروع شد و همه ای دوستای هان که باهاشون توی کوچه بازی می‌کردند اومدند حالا نوبت فوت کردن شمع بود هان دستاش گرفت( همون طوری که میخوای شمع فوت کنی) گرفت و آرزوش گفت ولی کی میدونست آرزو ی اون پسر کوچولو چه بود


ممکنه پارت بعد ۲ تا پارت بعدی آخرین پارت باشه چون فیک فکر نکنم فیکش خوب باشه ولی قراره در آینده فیک جدید و بهتری داشته باشیم
دیدگاه ها (۹)

چند روز از تولد هان کوچولو میگذشت که مثل همیشه ویکتوریا...

اسلاید اول هان دومی ویکتوریا وسومیرایان

پارت ۱۳(بریم به کریسمس )امروز کریسمسه و درخت کریسمسون آمد...

گوگولیام قراره برم شمال ممکنه پارت بعدی را نزارم

رمان( عمارت ارباب) پارت ۱

پارت ۱۱ فیک مرز خون و عشق

پارت ۱۳ فیک مرز خون و عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط