•..............................🤍💜........................
•..............................🤍💜..............................•
#پارت_یازدهم
#دِلبَرِ_زیبایِ_مَن
•...............................💜🤍...............................•
دیانا:بعد اینکه لباسامون رو پوشیدیم اسنپ گرفتیم رفتیم شرکت وقتی رفتیم توی اتاقمون دیدیم هیچکس نیومده فقط من و نیکاییم زود نیومده بودیم ساعت هشت بود زنگ زدم به پانیذ بر نداشت بعدش زنگ زدم به مهشاد اونم برنداشت گفتیم یخورده منتظر بمونیم شاید اومدن من و نیکا تا اونا بیان طراحی کردیم
*نیم ساعت بعد*
دیانا:منو نیکا انقد مشغول طراحی لباس شده بودیم که زمان از دستمون در رفته بود از گوشیم ساعت نگاه کردم دیدم ساعت هشتو نیمه بازم زنگ زدم به پانیذ
(تماس بین پانیذ و دیانا)
پانیذ:الو(با صدای خواب آلود)
دیانا:کجایی
پانیذ:کجا باید باشم خونه(بازم با صدای خواب آلود)
دیانا:چرا نیومدین سر کار
پانیذ:کار؟
دیانا:کارُ درد ساعت هشتُ نیمه بیایین دیگه
پانیذ:الان میام الان میام
دیانا:باش خدافظ
پانیذ:خدافظ
(پایان تماس)
نیکا:چیشد چرا نیومد
دیانا:به صداش میخورد خواب بود فکر کنم خواب بود
نیکا:آها
(چن مین بعد)
دیانا:چه عجب اومدی
پانیذ:سلام
نیکا:چرا دیر کردی؟
پانیذ:خواب موندم،مهشاد کو؟
دیانا:من فکر کردم با اون میایی،همین لحظه مهشاد اومد تو
مهشاد:دیر کردم؟
نیکا:نه زود اومدی
مهشاد:خداروشکر
دیانا:دیر اومدی دیوونه
مهشاد:یعنی هستی فضوله فهمید؟(چون هستی برای خود شیرینی به ارسلان میگه که دیر اومدن)
پانیذ:راس میگه چرا هستی چیزی نگفت
نیکا:چمیدونم، ولش بابا بیایین طرح لباس رو بکشیم
پانیذ،مهشاد:باش
#پارت_یازدهم
#دِلبَرِ_زیبایِ_مَن
•...............................💜🤍...............................•
دیانا:بعد اینکه لباسامون رو پوشیدیم اسنپ گرفتیم رفتیم شرکت وقتی رفتیم توی اتاقمون دیدیم هیچکس نیومده فقط من و نیکاییم زود نیومده بودیم ساعت هشت بود زنگ زدم به پانیذ بر نداشت بعدش زنگ زدم به مهشاد اونم برنداشت گفتیم یخورده منتظر بمونیم شاید اومدن من و نیکا تا اونا بیان طراحی کردیم
*نیم ساعت بعد*
دیانا:منو نیکا انقد مشغول طراحی لباس شده بودیم که زمان از دستمون در رفته بود از گوشیم ساعت نگاه کردم دیدم ساعت هشتو نیمه بازم زنگ زدم به پانیذ
(تماس بین پانیذ و دیانا)
پانیذ:الو(با صدای خواب آلود)
دیانا:کجایی
پانیذ:کجا باید باشم خونه(بازم با صدای خواب آلود)
دیانا:چرا نیومدین سر کار
پانیذ:کار؟
دیانا:کارُ درد ساعت هشتُ نیمه بیایین دیگه
پانیذ:الان میام الان میام
دیانا:باش خدافظ
پانیذ:خدافظ
(پایان تماس)
نیکا:چیشد چرا نیومد
دیانا:به صداش میخورد خواب بود فکر کنم خواب بود
نیکا:آها
(چن مین بعد)
دیانا:چه عجب اومدی
پانیذ:سلام
نیکا:چرا دیر کردی؟
پانیذ:خواب موندم،مهشاد کو؟
دیانا:من فکر کردم با اون میایی،همین لحظه مهشاد اومد تو
مهشاد:دیر کردم؟
نیکا:نه زود اومدی
مهشاد:خداروشکر
دیانا:دیر اومدی دیوونه
مهشاد:یعنی هستی فضوله فهمید؟(چون هستی برای خود شیرینی به ارسلان میگه که دیر اومدن)
پانیذ:راس میگه چرا هستی چیزی نگفت
نیکا:چمیدونم، ولش بابا بیایین طرح لباس رو بکشیم
پانیذ،مهشاد:باش
۹.۰k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.