رمان نجاتگر قلب
رمان نجاتگر قلب
part35
چانیول ویو:
نه....نمیذارم دوباره
برگردی اونجا.
+نمیخوام.
- چرا؟اونجا یه چیز
مهم هست که من
بعد سالها گشتن اونجا
رو پیدا کردم.
+نمیخوام دوباره...
...دوباره یه اتفاقی
برات بیفته.
- باهام بیا.
+چی؟
- باهام بیا.میخواستم اینو
بهت بگم ولی امون نمیدی
به آدم که.
+نمیخوام.تو هم نباید بری.
- ببین.
تو هم بابا داشتی که کنارت
بوده و هم مامان.
اما من چی؟
من وقتی ده سالم بود مامان
و بابام از هم جدا شدن.
مامانم رفت و با اون مرتیکه
عوضی کیم جونگ سانگ
ازدواج کرد و عین خیالش
هم نبود که بچه ای هم داره
یا نه.
موند این وسط بابای
بیچاره ام که اونم بعد
5 سال مرد.
همیشه وقتی بهش میگفتم
از مامان بدم میاد و این
حرفا، میگفت این حرفا
رو نزن.
خیلی لجم میگرفت از این
حرفهای بابام و بهش میگفتم
چرا انقدر از ش طرفداری
میکنی؟
شماها که از هم طلاق گرفتین.
مامان هم مارو گذاشت به امون
خدا و رفت دوباره ازدواج
کرد.
حتی تورو هم ول کرده بود بابا.
وقتی اینو بهش میگفتم،میگفت
هیچوقت وقتی از شرایط زندگی
کسی خبر نداری و نمیدونی
اون فرد توی چه شرایطی
بوده که اون تصمیم رو گرفته
هرگز نباید قضاوتش کنی.
حالا چه مادرت باشه،چه هرکس
دیگه ای.
بعد از اینکه مرد برای اینکه
دوباره به یادش نیفتم وسایلش
رو جمع کردم.
یه کاغذ روی میزش بود که
انگار برای من نوشته بودش.
یه جایی رو توصیف کرده بود
مثل همون جایی که منو
زندانی کرده بودن.
گفته بود که اگه بتونم اونجا
رو پیدا کنم دلیل طلاق و
ازدواج مادرم رو میفهمم.
حتی دلیل مردن بابام رو هم
میفهمم.
انگار بابام خودش میدونست
میخواد بمیره.
این داستان ادامه دارد..........❤️
part35
چانیول ویو:
نه....نمیذارم دوباره
برگردی اونجا.
+نمیخوام.
- چرا؟اونجا یه چیز
مهم هست که من
بعد سالها گشتن اونجا
رو پیدا کردم.
+نمیخوام دوباره...
...دوباره یه اتفاقی
برات بیفته.
- باهام بیا.
+چی؟
- باهام بیا.میخواستم اینو
بهت بگم ولی امون نمیدی
به آدم که.
+نمیخوام.تو هم نباید بری.
- ببین.
تو هم بابا داشتی که کنارت
بوده و هم مامان.
اما من چی؟
من وقتی ده سالم بود مامان
و بابام از هم جدا شدن.
مامانم رفت و با اون مرتیکه
عوضی کیم جونگ سانگ
ازدواج کرد و عین خیالش
هم نبود که بچه ای هم داره
یا نه.
موند این وسط بابای
بیچاره ام که اونم بعد
5 سال مرد.
همیشه وقتی بهش میگفتم
از مامان بدم میاد و این
حرفا، میگفت این حرفا
رو نزن.
خیلی لجم میگرفت از این
حرفهای بابام و بهش میگفتم
چرا انقدر از ش طرفداری
میکنی؟
شماها که از هم طلاق گرفتین.
مامان هم مارو گذاشت به امون
خدا و رفت دوباره ازدواج
کرد.
حتی تورو هم ول کرده بود بابا.
وقتی اینو بهش میگفتم،میگفت
هیچوقت وقتی از شرایط زندگی
کسی خبر نداری و نمیدونی
اون فرد توی چه شرایطی
بوده که اون تصمیم رو گرفته
هرگز نباید قضاوتش کنی.
حالا چه مادرت باشه،چه هرکس
دیگه ای.
بعد از اینکه مرد برای اینکه
دوباره به یادش نیفتم وسایلش
رو جمع کردم.
یه کاغذ روی میزش بود که
انگار برای من نوشته بودش.
یه جایی رو توصیف کرده بود
مثل همون جایی که منو
زندانی کرده بودن.
گفته بود که اگه بتونم اونجا
رو پیدا کنم دلیل طلاق و
ازدواج مادرم رو میفهمم.
حتی دلیل مردن بابام رو هم
میفهمم.
انگار بابام خودش میدونست
میخواد بمیره.
این داستان ادامه دارد..........❤️
۳.۰k
۲۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.