پارت¹³
پارت¹³
کوک:بله
[پدر کوک رو پ.ک نشون میدم]
پ.ک:سلامت کجاس
کوک:سلام
پ.ک:علیک خوبی
کوک:ممنونم
پ.ک:کوک خواستم بهت بگم که فردا شب میایم خونت
کوک:کیا
پ.ک:منو مامانت و داداشت
کوک:اوکی
پ.ک: راستی کوک
کوک:بله
پ.ک:همه خدمتکارا هم تا چند روز مرخص کن بجز یه نفرشون که کاراتو انجام بده کپک نزنی
کوک:خیلی خب باشه
پ.ک:خوبه خدافظ
کوک:خدافظ
جونگکوک از کنار تخت بلند شد و از اتاق خارج شد.....تصمیم گرفته بود همه خدمتکارارو مرخص کنه تا چند هفتهی بجز ات.......وارد سالن شد و روی کاناپه روبه روی تلویزیون نشست .......چندلحظهی روی کاناپه نشسته بود که بلند شد و به سمت تلویزیون رفت دستگاه بازی رو به تلویزیون وصل کرد و یه دسته ورداشت و دوباره روی کاناپه نشست و مشغول بازی کردن شد..................دسته رو روی مبل گذاشت و خسته از بازی کردن شد سرشو برگردوند و به ساعت بزرگی که گوشه سالن پذیرایی بود چشم دوخت ساعت⁶:²⁵دقیقه بود از روی کاناپه بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت
و به همه گفت که مرخصن تا چند هفتهی
ات ویو
باصدای ناله های خودمان خواب پریدم بار دومه که دارم این خواب ترسناک رو میبینم......بیخیال خوابم شدم و روی تخت نشستم گردنم سوز میزد دستمو روی گردنم گذاشتم و دورورمو نگاه میکردم....... برگام ریخت تو اتاق ارباب بودم قلبم برای یلحطه وایساد
چون مهم ترین قانون عمارت این بود که نباید بیایم تو اتاق ارباب سریع از تخت اومدم پایین تا خواستم از در خروج بشم که______________________________
بچه ها امروز اصن وقت خالی نداشتم و تو ویسگون نیومدم امروز دوپارت میزارم
شاید تا چند روزی اصن تو ویسگون نیام و فیک نزارم
حمایت کنید تو این چند روزی که نیستم
کوک:بله
[پدر کوک رو پ.ک نشون میدم]
پ.ک:سلامت کجاس
کوک:سلام
پ.ک:علیک خوبی
کوک:ممنونم
پ.ک:کوک خواستم بهت بگم که فردا شب میایم خونت
کوک:کیا
پ.ک:منو مامانت و داداشت
کوک:اوکی
پ.ک: راستی کوک
کوک:بله
پ.ک:همه خدمتکارا هم تا چند روز مرخص کن بجز یه نفرشون که کاراتو انجام بده کپک نزنی
کوک:خیلی خب باشه
پ.ک:خوبه خدافظ
کوک:خدافظ
جونگکوک از کنار تخت بلند شد و از اتاق خارج شد.....تصمیم گرفته بود همه خدمتکارارو مرخص کنه تا چند هفتهی بجز ات.......وارد سالن شد و روی کاناپه روبه روی تلویزیون نشست .......چندلحظهی روی کاناپه نشسته بود که بلند شد و به سمت تلویزیون رفت دستگاه بازی رو به تلویزیون وصل کرد و یه دسته ورداشت و دوباره روی کاناپه نشست و مشغول بازی کردن شد..................دسته رو روی مبل گذاشت و خسته از بازی کردن شد سرشو برگردوند و به ساعت بزرگی که گوشه سالن پذیرایی بود چشم دوخت ساعت⁶:²⁵دقیقه بود از روی کاناپه بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت
و به همه گفت که مرخصن تا چند هفتهی
ات ویو
باصدای ناله های خودمان خواب پریدم بار دومه که دارم این خواب ترسناک رو میبینم......بیخیال خوابم شدم و روی تخت نشستم گردنم سوز میزد دستمو روی گردنم گذاشتم و دورورمو نگاه میکردم....... برگام ریخت تو اتاق ارباب بودم قلبم برای یلحطه وایساد
چون مهم ترین قانون عمارت این بود که نباید بیایم تو اتاق ارباب سریع از تخت اومدم پایین تا خواستم از در خروج بشم که______________________________
بچه ها امروز اصن وقت خالی نداشتم و تو ویسگون نیومدم امروز دوپارت میزارم
شاید تا چند روزی اصن تو ویسگون نیام و فیک نزارم
حمایت کنید تو این چند روزی که نیستم
۲۱.۲k
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.