p11
جونگکوک میدونست تهیونگ زیاد حرف نمیزنه. پس وقتی
جمالتش بیجواب میموند ناراحت نمیشد.
روی کاپکیک ها خامه میزد و به تهیونگ نگاه میکرد که
چطور وقتی اسمارتیزهارو روی خامه ها میذاره با همین کارساده چشماش برق میزنه.
در آخر جونگکوک طاقت نیاورد و کمی از خامهی شکالتی رو
روی دماغ تهیونگ مالید. تهیونگ دستشو روی دماغش کشید و
به جونگکوکی که لبخند خرگوشی بزرگی میزد نگاه کرد.
لحظهی بعد چشمای جونگکوک روی لبخند زیبای پسر روبروش
متوقف شده بود. لبخندی که مستطیلی بود و جونگکوک
میخواست دنیای اون پسر رو برای همیشه تو لحظهی خندیدنش
نگه داره.بعدازظهر روز بعد تهیونگ بعد از تحویل بستهی مواد به یه
ساختمون تو گنگنم روی نیمکت پارک همون اطراف دراز
کشیده بود. چشماش رو به آسمون بود و دست راستش که سالم
بود زیر سرش قرار داشت.
)چی میشه اگه یه روز باالخره پلیس منو با مواد دستگیر کنه؟
این بهترین اتفاقیه که ممکنه بیفته. (
وقتی فکر همیشگیش از ذهنش گذشت یک لحظه مردد شد.
دوست داشت بازم کاپکیک درست کنه. انیمه ببینه. دلش
میخواست باالخره بتونه پیانو بزنه.
از اینکه یهو اینهمه شوق و دلخوشی داشت تعجب کرد. ولی
نمیخواست جلوشو بگیره. میخواست بازم لحظهای احساس
امنیت کنه و همهی اینها، همهی دلخوشیهای اینمدت تهیونگ
در کنار جونگکوک اتفاق میافتاد. پسری که با اینکه تقریبا
هیچی ازش نمیدونست دوست داشت روزهاشو با اون
بگذرونه.
تنها آدمی که تهیونگ وقتی تو چشماش خیره میشد به جای
ترسیدن آرامش رو تجربه میکرد.
)فکر کنم باید دنبال یه کار بگردم(
ویبره خوردن گوشی تو جیبش به اسم "کوکی" که روی
صفحه افتاده بود خیره شد. نمیدونست اگه جونگکوک این
اسمو ببینه چه واکنشی نشون میده اما با دیدن اون یاد شیرینی
میافتاد.
تماسو وصل کرد:
-من...امروز یکم زودتر میام خونه. میخوای شبو با همس-سالم...جونگکوکیته
بگذرونیم؟
جونگکوک برای اینکه حس بدی به تهیونگ نده تکخندهای کردمن شام میگیرم.
و گفت:
-قبوله. زود میای؟
-فکر کنم بخوام برم یه جایی...ولی...حتما میام.
تهیونگ صدای آمیخته به خندهی جونگکوک رو شنید و خودشممعلومه که باید بیای. قراره به من شام بدی.
لبخند زد.
تازگیها زیاد اینکارو میکرد...
------------🎀🗿-----------
دیگه گشادیم میاد بنویسم بقیش فردا 🗿🚬
جمالتش بیجواب میموند ناراحت نمیشد.
روی کاپکیک ها خامه میزد و به تهیونگ نگاه میکرد که
چطور وقتی اسمارتیزهارو روی خامه ها میذاره با همین کارساده چشماش برق میزنه.
در آخر جونگکوک طاقت نیاورد و کمی از خامهی شکالتی رو
روی دماغ تهیونگ مالید. تهیونگ دستشو روی دماغش کشید و
به جونگکوکی که لبخند خرگوشی بزرگی میزد نگاه کرد.
لحظهی بعد چشمای جونگکوک روی لبخند زیبای پسر روبروش
متوقف شده بود. لبخندی که مستطیلی بود و جونگکوک
میخواست دنیای اون پسر رو برای همیشه تو لحظهی خندیدنش
نگه داره.بعدازظهر روز بعد تهیونگ بعد از تحویل بستهی مواد به یه
ساختمون تو گنگنم روی نیمکت پارک همون اطراف دراز
کشیده بود. چشماش رو به آسمون بود و دست راستش که سالم
بود زیر سرش قرار داشت.
)چی میشه اگه یه روز باالخره پلیس منو با مواد دستگیر کنه؟
این بهترین اتفاقیه که ممکنه بیفته. (
وقتی فکر همیشگیش از ذهنش گذشت یک لحظه مردد شد.
دوست داشت بازم کاپکیک درست کنه. انیمه ببینه. دلش
میخواست باالخره بتونه پیانو بزنه.
از اینکه یهو اینهمه شوق و دلخوشی داشت تعجب کرد. ولی
نمیخواست جلوشو بگیره. میخواست بازم لحظهای احساس
امنیت کنه و همهی اینها، همهی دلخوشیهای اینمدت تهیونگ
در کنار جونگکوک اتفاق میافتاد. پسری که با اینکه تقریبا
هیچی ازش نمیدونست دوست داشت روزهاشو با اون
بگذرونه.
تنها آدمی که تهیونگ وقتی تو چشماش خیره میشد به جای
ترسیدن آرامش رو تجربه میکرد.
)فکر کنم باید دنبال یه کار بگردم(
ویبره خوردن گوشی تو جیبش به اسم "کوکی" که روی
صفحه افتاده بود خیره شد. نمیدونست اگه جونگکوک این
اسمو ببینه چه واکنشی نشون میده اما با دیدن اون یاد شیرینی
میافتاد.
تماسو وصل کرد:
-من...امروز یکم زودتر میام خونه. میخوای شبو با همس-سالم...جونگکوکیته
بگذرونیم؟
جونگکوک برای اینکه حس بدی به تهیونگ نده تکخندهای کردمن شام میگیرم.
و گفت:
-قبوله. زود میای؟
-فکر کنم بخوام برم یه جایی...ولی...حتما میام.
تهیونگ صدای آمیخته به خندهی جونگکوک رو شنید و خودشممعلومه که باید بیای. قراره به من شام بدی.
لبخند زد.
تازگیها زیاد اینکارو میکرد...
------------🎀🗿-----------
دیگه گشادیم میاد بنویسم بقیش فردا 🗿🚬
۲.۸k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.