p12
اونروز تهیونگ تو بندرگاه کار موقتی پیدا کرد. حداقل تا
زمانی که دستش خوب بشه همینم کافی بود. میخواست کمی
روی پای خودش بایسته. اگه تا اآلن پدرش تمام اعتماد به
نفسشو ازش گرفته بود اآلن با دیدن جونگکوک مطمئن بود باید
یه چیزایی رو امتحان کنه. با اینکه هنوزم ته دلش میترسید.
با باقیماندهی پولی که از کار یک روزهش داشت دوگبوکی و
رامن خرید. جونگکوک با خوشرویی ازش استقبال کرد و با
اینکه شام خوردنشون توی سکوت گذشت برای هیچ کدوم
معذب کننده نبود.
تهیونگ گفت وقتی که جونگکوک از آشپزخونه به سالنکوک...
برمیگشت.
روی کاناپهی روبروی تهیونگ نشست و آروم گفت. تهیونگ به
سمت دست سالمش روی کاناپه و روبه جونگکوک دراز کشید
و
نفس عمیقی کشید:
میکنه من با شنیدنش بهت کمک میکنم حتی اگه کمکی از دستمهر وقت که بخوای میتونی با من حرف بزنی. اگه چیزی اذیتتنمیدونم.
برنیاد. اما مجبور نیستی بگی.
جونگکوک با مهربونی گفت و بعد به سمت تهیونگ اومد و
پایین کاناپه روی پارکت نشست.
دستشو به آرومی روی دست آتل بستهشدهی تهیونگ کشید و
پرسید:
-درد میکنه؟
تهیونگ چشماشو به آرومی بست. جونگکوک بهش خیره بود ونه زیاد...واقعا میگم.
به این فکر میکرد که چرا اینقدر الغره؟ با اینکه زخم و کبودی
جدیدی نداشت اما پای چشماش همیشه گود افتاده بود و رنگش
پریده بود. موهای لختش روی پیشونیش ریخته بود و
جونگکوک دلش میخواست اونارو کنار بزنه و آخرین چیزی
که بهش فکر کرد این بود که تهیونگ چقدر زیباست.
-پیانو میزنی؟
تهیونگ پرسید و چشماش هنوز بسته بود.
-میخوای بزنم؟
-کوک؟
-بله؟
این بار چشماشو باز کرد. سواالتش بیربط به هم بود اماچرا من اینجام؟
جونگکوک رو گیج نکرد.
دوست. این واژه برای تهیونگ غریب بود. توی تمام عمرشچون ما با هم دوستیم ته
هیچ دوستی نداشت. تو مدرسه به خاطر زندان رفتن پدرش
معروف شده بود. اوایل به تمسخر بقیه بیاعتنا بود اما بعد
طاقت نیاورد و مدرسه رو تو دورهی دبیرستان ترک کرد. این
اتفاق با به کما رفتن مادرش همزمان بود. شاید قبلش به خاطر
مادرش کمی قوی تر بود.
__________🗿🎀__________
بخاطر یکی امروز ده پارت میزارم یعنی تا پارت ۲۱ رو امروز میزارم 🗿🎀
زمانی که دستش خوب بشه همینم کافی بود. میخواست کمی
روی پای خودش بایسته. اگه تا اآلن پدرش تمام اعتماد به
نفسشو ازش گرفته بود اآلن با دیدن جونگکوک مطمئن بود باید
یه چیزایی رو امتحان کنه. با اینکه هنوزم ته دلش میترسید.
با باقیماندهی پولی که از کار یک روزهش داشت دوگبوکی و
رامن خرید. جونگکوک با خوشرویی ازش استقبال کرد و با
اینکه شام خوردنشون توی سکوت گذشت برای هیچ کدوم
معذب کننده نبود.
تهیونگ گفت وقتی که جونگکوک از آشپزخونه به سالنکوک...
برمیگشت.
روی کاناپهی روبروی تهیونگ نشست و آروم گفت. تهیونگ به
سمت دست سالمش روی کاناپه و روبه جونگکوک دراز کشید
و
نفس عمیقی کشید:
میکنه من با شنیدنش بهت کمک میکنم حتی اگه کمکی از دستمهر وقت که بخوای میتونی با من حرف بزنی. اگه چیزی اذیتتنمیدونم.
برنیاد. اما مجبور نیستی بگی.
جونگکوک با مهربونی گفت و بعد به سمت تهیونگ اومد و
پایین کاناپه روی پارکت نشست.
دستشو به آرومی روی دست آتل بستهشدهی تهیونگ کشید و
پرسید:
-درد میکنه؟
تهیونگ چشماشو به آرومی بست. جونگکوک بهش خیره بود ونه زیاد...واقعا میگم.
به این فکر میکرد که چرا اینقدر الغره؟ با اینکه زخم و کبودی
جدیدی نداشت اما پای چشماش همیشه گود افتاده بود و رنگش
پریده بود. موهای لختش روی پیشونیش ریخته بود و
جونگکوک دلش میخواست اونارو کنار بزنه و آخرین چیزی
که بهش فکر کرد این بود که تهیونگ چقدر زیباست.
-پیانو میزنی؟
تهیونگ پرسید و چشماش هنوز بسته بود.
-میخوای بزنم؟
-کوک؟
-بله؟
این بار چشماشو باز کرد. سواالتش بیربط به هم بود اماچرا من اینجام؟
جونگکوک رو گیج نکرد.
دوست. این واژه برای تهیونگ غریب بود. توی تمام عمرشچون ما با هم دوستیم ته
هیچ دوستی نداشت. تو مدرسه به خاطر زندان رفتن پدرش
معروف شده بود. اوایل به تمسخر بقیه بیاعتنا بود اما بعد
طاقت نیاورد و مدرسه رو تو دورهی دبیرستان ترک کرد. این
اتفاق با به کما رفتن مادرش همزمان بود. شاید قبلش به خاطر
مادرش کمی قوی تر بود.
__________🗿🎀__________
بخاطر یکی امروز ده پارت میزارم یعنی تا پارت ۲۱ رو امروز میزارم 🗿🎀
۱.۹k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.