پارت هفتاد
پارت هفتاد
رمان دیدن دوباره ی تو
چیییی ستاررهههه .....
ستاره این جاست روم رو دور دادم و به دختری که از جاش بلند شد نگاه کردم...
خیلی تغییر کرده بود ... خیلی خوشگل شده بود...
مخصوصا چشماش که زیباییش رو هزاران برابر کرده بود....
هنوز محو چشماش بودم که با نیشگونی که اشکان به بازوم زد به خودم اومدم....
باورم نمیشد بعد از پنج سال بالاخره ببینمش....
دلم میخواست داد بزنم و حسم رو نسبت بهش بگم.....
ولی چیکار کنم که این غرور لعنتیم اجازه ی این کار رو بهم نمیده....
کلاس که تموم شد با اشکان رفتیم پیش ستاره و عسل ....
اشکان هم که تا عسل رو دید گل از گلش شکفت ... #ستاره
کلاس که تموم شد شروین و اشکان رو دیدم که داشتن میومدن سمت ما ....
عسل هم تا اشکان رو دید نیشش تا بناگوش باز شد....
خب ولی حقم داشت چون بعد از پنج سال بالاخر دیدش....
و من...
باورم نمیشد که دارم شروین رو بعد از پنج سال میبینم ....
شروین و اشکان اومدن پیشمون شروین دقیقا اومد پیش من...
شروین _سلام به رفیق قدیمی حالت خوبه؟..چه خبرا؟
خواستم جوابش رو بدم که بغض توی گلوم نزاشت...
برای همین فقط لبخند زدم....
دست خودم نبود اخه بالاخره بعد پنج سال میدیدمش و این بغض هم نمیدونم از روی خوشحالی بود یا ناراحتی..
داشتم فکر میکردم که اشکان پا برهنه پرید وسط افکارم....
اشکان_ بچه ها نظرتون چیه به یاد قدیم امشب بریم شهر بازی؟؟؟...
سه نفرمون با این حرف اشکان موافقت کردیم...
شروین _ خب شما نمیخواد ماشین بیارین من با اشکان میام دنبالتون..
خواستم اعتراض کنم که شروین فهمید و گفت...
شروین _ ستاره عزیرم... اعتراض بی اعتراض خودم میام دنبالتون ...
جاننننننن.... ایننن الان به من گفت عزیزمممممم...مرگگ مننن اینن شرویننن بودددد...
با حرفی که زد چشمای من و اشکان و عسل شده بود اندازه ی نلبکی....
شروین با دیدن چشمای متعجب ما دست اشکان رو کشید و رو به ما گفت....
شروین _ خب بچه ها ساعت 6 آماده باشید
وااا این که آدرس ما رو بلد نیست ...
ستاره _ تو که آدرس خونه ی مارو بلد نیستی...
شروین دست اشکان رو ول کرد و اون چند قدمی که ازم دور شده بود رو برگشت و دوباره چسبید بهم...
شروین _ اهااا راست میگیااا .... خب بیا من شمارم رو میدم اونوقت تو برام بفرست آدرس رو ..
با سر حرفش رو تایید کردم و گوشیم رو در اوردم و شروین هم شمارش رو گفت...
رمان دیدن دوباره ی تو
چیییی ستاررهههه .....
ستاره این جاست روم رو دور دادم و به دختری که از جاش بلند شد نگاه کردم...
خیلی تغییر کرده بود ... خیلی خوشگل شده بود...
مخصوصا چشماش که زیباییش رو هزاران برابر کرده بود....
هنوز محو چشماش بودم که با نیشگونی که اشکان به بازوم زد به خودم اومدم....
باورم نمیشد بعد از پنج سال بالاخره ببینمش....
دلم میخواست داد بزنم و حسم رو نسبت بهش بگم.....
ولی چیکار کنم که این غرور لعنتیم اجازه ی این کار رو بهم نمیده....
کلاس که تموم شد با اشکان رفتیم پیش ستاره و عسل ....
اشکان هم که تا عسل رو دید گل از گلش شکفت ... #ستاره
کلاس که تموم شد شروین و اشکان رو دیدم که داشتن میومدن سمت ما ....
عسل هم تا اشکان رو دید نیشش تا بناگوش باز شد....
خب ولی حقم داشت چون بعد از پنج سال بالاخر دیدش....
و من...
باورم نمیشد که دارم شروین رو بعد از پنج سال میبینم ....
شروین و اشکان اومدن پیشمون شروین دقیقا اومد پیش من...
شروین _سلام به رفیق قدیمی حالت خوبه؟..چه خبرا؟
خواستم جوابش رو بدم که بغض توی گلوم نزاشت...
برای همین فقط لبخند زدم....
دست خودم نبود اخه بالاخره بعد پنج سال میدیدمش و این بغض هم نمیدونم از روی خوشحالی بود یا ناراحتی..
داشتم فکر میکردم که اشکان پا برهنه پرید وسط افکارم....
اشکان_ بچه ها نظرتون چیه به یاد قدیم امشب بریم شهر بازی؟؟؟...
سه نفرمون با این حرف اشکان موافقت کردیم...
شروین _ خب شما نمیخواد ماشین بیارین من با اشکان میام دنبالتون..
خواستم اعتراض کنم که شروین فهمید و گفت...
شروین _ ستاره عزیرم... اعتراض بی اعتراض خودم میام دنبالتون ...
جاننننننن.... ایننن الان به من گفت عزیزمممممم...مرگگ مننن اینن شرویننن بودددد...
با حرفی که زد چشمای من و اشکان و عسل شده بود اندازه ی نلبکی....
شروین با دیدن چشمای متعجب ما دست اشکان رو کشید و رو به ما گفت....
شروین _ خب بچه ها ساعت 6 آماده باشید
وااا این که آدرس ما رو بلد نیست ...
ستاره _ تو که آدرس خونه ی مارو بلد نیستی...
شروین دست اشکان رو ول کرد و اون چند قدمی که ازم دور شده بود رو برگشت و دوباره چسبید بهم...
شروین _ اهااا راست میگیااا .... خب بیا من شمارم رو میدم اونوقت تو برام بفرست آدرس رو ..
با سر حرفش رو تایید کردم و گوشیم رو در اوردم و شروین هم شمارش رو گفت...
۷۶.۶k
۲۵ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.