پارت شصت و نهم
پارت شصت و نهم
رمان دیدن دوباره ی تو
رفتم تو آشپز خونه عسل داشت میز صبحونش رو جمع می کرد میمرد صبر کنه تا منم بیام....
داشتم میرفتم سمت پذیرایی که عسل یه لقمه گنده گرفت جلوم و گفت...
عسل _ بیا.. بگیر بخور..
ازش تشکر کردم و لقمه رو ازش گرفتم و دوتا گاز محکم بهش زدم و رفتم سمت در عسل هم پشت سر من اومد......
وویییییی چرا انقدر اینجا شلوغهههه....
آب دهنم رو با صدا قورت دادم و به عسل نگاه کردم اونم که دست کمی از من نداشت مثل همیشه چشماش اندازه ی وزغ شده بود....
داشتم فکر می کردم که عسل دستم رو گرفت و منو دنبال خودش کشید ...
ستاره _ ایی عسلللل دستم رو ول کن دیگه..
عسل _ اوفف ستارهه غر نزن دیگه .. بیا بریم که کلاس الان شروع میشه....
عسل دستم رو ول کرد منم پشت سرش راه افتادم...
بالاخره کلاس رو پیدا کردیم و رفتیم داخل... #شروین
صبح که بیدار شدم نمیدونم برا چی اما دلم میخواست امروز به خودم برسم یه حسی بهم میگفت امروز قراره روز خوبی باشه....
رفتم سراغ کمدم یه تیشرت مشکی آستین سه ربع پوشیدم با یه شلوار مشکی ...
عطر خوشبوم رو هم روی خودم خالی کردم موهامم ژل زدم و فشنش کردم...
سوییچ ماشین رو هم برداشتم و برو که رفتیم....
اول رفتم دنبال اشکان اونم خوشتیپ کرده بود مثل این که اونم نسبت به امروز حس خوبی داشت..... #ستاره
داشتم با عسل حرف میزدم که با بوی خوشی روم رو به سمت در کلاس دور دادم....
چییییییییییی...
اینن شروینهه..
باورم نمیشد...
دلم میخواست داد بزنم و بهش بگم که چه حسی نسبت بهش دارم ......
ولی نه.. نباید غرورم رو از دست بدم... #شروین
رفتیم سر کلاس چون صندلی های عقب پر بود جلو نشستیم عادتم بود هروقت میرفتم تو کلاس حتی سرم رو بالا نمی گرفتم که ببینم کی داخل کلاسه....
بالاخره استاد اومد ...
استاد _ سلام بچه ها ... امیدوارم باهم سال خوبی رو داشته باشیم .. من مظفری هستم
بعدش هم یه عالمه چرت پرت گفت...
یه کاغذ از توی کیفش در اورد و رو به ما گفت...
استاد _ خب بچه ها .. اسماتون رو که خوندم پاشین و بگین که رتبه ی چند شدین...
استاد شروع کرد به خوندن اسامی..
استاد _ شروین آزادمنش
حال نداشتم از روی صندلیم بلند شم برای همین از همونجا گفتم...
شروین _ بله استاد..
استاد _ شروین جان لطفا بلند شو و بگو رتبه ی چند شدی..
شروین _ استاد بیخیال ...حال ندارم به جون تو..
استاد _ باشه.... از همون جا بگو...
شروین _ خب اسم و فامیلم رو که خودتون خوندین ... بعدش هم استاد من ترم آخریم.. بنا بر دلایلی این واحد رو انتخواب کردم....
استاد _ خب همون موقع رتبت چند شد....
شروین _ بیست و یک
استاد _ با این رتبت که الان باید دانشگاه تهران باشی..
شروین _ از تهران خوشم نمیومد برای همین نرقتم..
استاد دیگه حرفی نزد و بقیه ی اسم هارو خوند ...
استاد _ ستاره کیانی..
رمان دیدن دوباره ی تو
رفتم تو آشپز خونه عسل داشت میز صبحونش رو جمع می کرد میمرد صبر کنه تا منم بیام....
داشتم میرفتم سمت پذیرایی که عسل یه لقمه گنده گرفت جلوم و گفت...
عسل _ بیا.. بگیر بخور..
ازش تشکر کردم و لقمه رو ازش گرفتم و دوتا گاز محکم بهش زدم و رفتم سمت در عسل هم پشت سر من اومد......
وویییییی چرا انقدر اینجا شلوغهههه....
آب دهنم رو با صدا قورت دادم و به عسل نگاه کردم اونم که دست کمی از من نداشت مثل همیشه چشماش اندازه ی وزغ شده بود....
داشتم فکر می کردم که عسل دستم رو گرفت و منو دنبال خودش کشید ...
ستاره _ ایی عسلللل دستم رو ول کن دیگه..
عسل _ اوفف ستارهه غر نزن دیگه .. بیا بریم که کلاس الان شروع میشه....
عسل دستم رو ول کرد منم پشت سرش راه افتادم...
بالاخره کلاس رو پیدا کردیم و رفتیم داخل... #شروین
صبح که بیدار شدم نمیدونم برا چی اما دلم میخواست امروز به خودم برسم یه حسی بهم میگفت امروز قراره روز خوبی باشه....
رفتم سراغ کمدم یه تیشرت مشکی آستین سه ربع پوشیدم با یه شلوار مشکی ...
عطر خوشبوم رو هم روی خودم خالی کردم موهامم ژل زدم و فشنش کردم...
سوییچ ماشین رو هم برداشتم و برو که رفتیم....
اول رفتم دنبال اشکان اونم خوشتیپ کرده بود مثل این که اونم نسبت به امروز حس خوبی داشت..... #ستاره
داشتم با عسل حرف میزدم که با بوی خوشی روم رو به سمت در کلاس دور دادم....
چییییییییییی...
اینن شروینهه..
باورم نمیشد...
دلم میخواست داد بزنم و بهش بگم که چه حسی نسبت بهش دارم ......
ولی نه.. نباید غرورم رو از دست بدم... #شروین
رفتیم سر کلاس چون صندلی های عقب پر بود جلو نشستیم عادتم بود هروقت میرفتم تو کلاس حتی سرم رو بالا نمی گرفتم که ببینم کی داخل کلاسه....
بالاخره استاد اومد ...
استاد _ سلام بچه ها ... امیدوارم باهم سال خوبی رو داشته باشیم .. من مظفری هستم
بعدش هم یه عالمه چرت پرت گفت...
یه کاغذ از توی کیفش در اورد و رو به ما گفت...
استاد _ خب بچه ها .. اسماتون رو که خوندم پاشین و بگین که رتبه ی چند شدین...
استاد شروع کرد به خوندن اسامی..
استاد _ شروین آزادمنش
حال نداشتم از روی صندلیم بلند شم برای همین از همونجا گفتم...
شروین _ بله استاد..
استاد _ شروین جان لطفا بلند شو و بگو رتبه ی چند شدی..
شروین _ استاد بیخیال ...حال ندارم به جون تو..
استاد _ باشه.... از همون جا بگو...
شروین _ خب اسم و فامیلم رو که خودتون خوندین ... بعدش هم استاد من ترم آخریم.. بنا بر دلایلی این واحد رو انتخواب کردم....
استاد _ خب همون موقع رتبت چند شد....
شروین _ بیست و یک
استاد _ با این رتبت که الان باید دانشگاه تهران باشی..
شروین _ از تهران خوشم نمیومد برای همین نرقتم..
استاد دیگه حرفی نزد و بقیه ی اسم هارو خوند ...
استاد _ ستاره کیانی..
۲۲۵.۳k
۲۴ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.