پارت ۳۴ آخرین تکه قلبم
#پارت_۳۴ #آخرین_تکه_قلبم
باضریه محکمی که به ماشین خورد ، وحشت زده به بیرون نگاه کردم.
پنجره رو دادم پایین و به بدنه ی ماشین نگاه کردم.
امیر رو له نیما گفت:
_اینارو اینجا پیاده کن ، نباشن بهتره تا بریم سراغ اونی که زد به ماشین.
منو آرزو ترسیده گفتیم:
_نه ما پیاده نمیشیم
نیما عصبی از اینکه ماشینش چیزی شده باشه خواست بره پایین ، اونقدر عصبی بود که با خودم گفتم اگه بره یا یکیو میکشه یا خودش خدایی نکرده یه چیزیش میشه..
منو آرزو که در حال سنکوب کردن بودیم پیرهن نیمارو گرفتیم که نره ، تا خواست بره ما مانع شدیم ، یهو برگشت سمت ما و گفت :
_ول کنید پیرهنمو بنم!
نا امید ، رفتن نیما رو تماشا کردم،
رو کردم به امیر و گفتم:
_تروخدا امیر برو پیشش ، دعوا نکنه یه وقت چیزیش شه ، پاشو تروخدا.
امیر که خیلی ریلکس بود ، رفت دنبال نیما ، از توی شیشه هردوشونو دیدم ، داشتن ماشینو نگاه میکردن ببین چیزیش شده یا نه!
هردوشون نشستن توی ماشین، رو کردم به نیما و گفتم :
_چیزیش نشده ماشین؟
_نه ، براچی نمیذاشتید برم؟؟قصد پاره کردن پیرهنمو داشتید نه؟؟
بعدم خیلی ریلکس خندید!
_نیما اونی که زد کدوم بود؟
_یه زنه بود ..
بی توجه به بد و بیراه گفتنای اون دوتا رو به آرزو کردم و گفتم:
_چیزی نشده بیا عکس بگیریم!
_عکس بخوره تو سرم نیاز ، دارم میمیرم!
امیر رو به ما کرد و گفت:
_شما اینجا بودید وگرنه بی جواب نمیذاشتیم کارشو ، ما بخاطر شما بیخیال شدیم .
آرزو که در حال سکته زدن بود ، مضطرب گفت:
_تند نرید ..
امیر که حال و روز آرزو رو دید گفت:
_شما ها آروم باشید چیزی نشده که ..
حرف امیر تاثیری روی حال آرزو نداشت ،
صورتش خیلی خنده دار شده بود ..
رنگش پریده،چهرش وحشت زده و مضطربش به جلو نگاه میکرد و صلوات میفرستاد.
💜 #نظر_فراموش_نشه
باضریه محکمی که به ماشین خورد ، وحشت زده به بیرون نگاه کردم.
پنجره رو دادم پایین و به بدنه ی ماشین نگاه کردم.
امیر رو له نیما گفت:
_اینارو اینجا پیاده کن ، نباشن بهتره تا بریم سراغ اونی که زد به ماشین.
منو آرزو ترسیده گفتیم:
_نه ما پیاده نمیشیم
نیما عصبی از اینکه ماشینش چیزی شده باشه خواست بره پایین ، اونقدر عصبی بود که با خودم گفتم اگه بره یا یکیو میکشه یا خودش خدایی نکرده یه چیزیش میشه..
منو آرزو که در حال سنکوب کردن بودیم پیرهن نیمارو گرفتیم که نره ، تا خواست بره ما مانع شدیم ، یهو برگشت سمت ما و گفت :
_ول کنید پیرهنمو بنم!
نا امید ، رفتن نیما رو تماشا کردم،
رو کردم به امیر و گفتم:
_تروخدا امیر برو پیشش ، دعوا نکنه یه وقت چیزیش شه ، پاشو تروخدا.
امیر که خیلی ریلکس بود ، رفت دنبال نیما ، از توی شیشه هردوشونو دیدم ، داشتن ماشینو نگاه میکردن ببین چیزیش شده یا نه!
هردوشون نشستن توی ماشین، رو کردم به نیما و گفتم :
_چیزیش نشده ماشین؟
_نه ، براچی نمیذاشتید برم؟؟قصد پاره کردن پیرهنمو داشتید نه؟؟
بعدم خیلی ریلکس خندید!
_نیما اونی که زد کدوم بود؟
_یه زنه بود ..
بی توجه به بد و بیراه گفتنای اون دوتا رو به آرزو کردم و گفتم:
_چیزی نشده بیا عکس بگیریم!
_عکس بخوره تو سرم نیاز ، دارم میمیرم!
امیر رو به ما کرد و گفت:
_شما اینجا بودید وگرنه بی جواب نمیذاشتیم کارشو ، ما بخاطر شما بیخیال شدیم .
آرزو که در حال سکته زدن بود ، مضطرب گفت:
_تند نرید ..
امیر که حال و روز آرزو رو دید گفت:
_شما ها آروم باشید چیزی نشده که ..
حرف امیر تاثیری روی حال آرزو نداشت ،
صورتش خیلی خنده دار شده بود ..
رنگش پریده،چهرش وحشت زده و مضطربش به جلو نگاه میکرد و صلوات میفرستاد.
💜 #نظر_فراموش_نشه
۵.۹k
۰۴ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.