پارت ۲
ویو جیمین
قبل از اینکه خودم بیهوشش کنم.... خودش افتاد زمین و از هوش رفت ...... بهش نزدیک شدم و آروم تکون اش دادم ... این اگه مرده باشه که نمیتونم بخورمش ... اوفففف حیف شد ... ولی هنوز نفس میکشه ... بخورمش یا......
-جیمین
@اومدی اون کیه توی بغلت
- توی جنگل سنگ طلایی رو برداشت گذاشت توی جیبش منم میبرمش قصر که ... ادبش کنم
@منم این و پیدا کردم ولی بیهوش شد
-نکنه که......
@نه نکشتم اش خودش از هوش رفت
-بیا ببریم شون قصر .... بیدار شن ببینیم داشتن اینجا چیکار میکردن
@مگه اون یکی هم
-اره خون اش و خوردم خون خوشمزه ی داره
@بعد به من میگی آدم نخور
-این یکی فرق داره
@اوفففف باشه
به قصر رفتیم و اون دو تا رو توی انباری گذاشتیم خودمون هم بعد از خوردن خون به اتاق هامون رفتیم و خوابیدیم........
ویو لارا
با خوردن نور به چشمام بیدار شدم... توی یه جای تاریک بودم .. به اطرافم نگاه کردم .. اون ا..ت بود ... روی زمین افتاده بود یه سمتش رفتم و آروم بهش زدم که تکون خورد
#ا.ت
اینجا کجاست
#نمیدونم آخرین بار.......
-یه خو..ناشام... ما رو گرفته
#نه دو..تا
باید فرار کنیم
-فکر فرار خوب نیست
اون......صد..ای ..... همو..ن ..پسر.ه بود
ت.و
-هوم ادامه بدید ما فقط داشتیم نگاه میکردیم مگه نه جیمین
@اره ....
-ها یه چیزی ...
اومد جلو که منو ا.ت هم به هم چسبیدم و عقب رفتیم ....
-فکر فرار به سر تون نزنه ... و تو
به سمت ا.ت برگشت و
-سنگ طلایی و بده به من
کدوم سنگ
-همون سنگی که برداشتی
ا.ت یه سنگ از جیب اش درآورد و به پسره داد
-خوبه .... به اونا بگو بیان
@اوک
اون یکی پسره که اسمش جیمین بود بیرون رفت .... که
-اینم تنبیه کاری که کردین یعنی برداشتن سنگ من
دو تا مرد هیکلی وارد شدن ولی خیلی ترسناک بودن که با گفتن حرف اون پسره منو ا.ت به سمت هم برگشتیم و همو نگاه کردیم ....
-.................
ادامه دارد
شرطا
لایک ۱۴
کامنت ۷
قبل از اینکه خودم بیهوشش کنم.... خودش افتاد زمین و از هوش رفت ...... بهش نزدیک شدم و آروم تکون اش دادم ... این اگه مرده باشه که نمیتونم بخورمش ... اوفففف حیف شد ... ولی هنوز نفس میکشه ... بخورمش یا......
-جیمین
@اومدی اون کیه توی بغلت
- توی جنگل سنگ طلایی رو برداشت گذاشت توی جیبش منم میبرمش قصر که ... ادبش کنم
@منم این و پیدا کردم ولی بیهوش شد
-نکنه که......
@نه نکشتم اش خودش از هوش رفت
-بیا ببریم شون قصر .... بیدار شن ببینیم داشتن اینجا چیکار میکردن
@مگه اون یکی هم
-اره خون اش و خوردم خون خوشمزه ی داره
@بعد به من میگی آدم نخور
-این یکی فرق داره
@اوفففف باشه
به قصر رفتیم و اون دو تا رو توی انباری گذاشتیم خودمون هم بعد از خوردن خون به اتاق هامون رفتیم و خوابیدیم........
ویو لارا
با خوردن نور به چشمام بیدار شدم... توی یه جای تاریک بودم .. به اطرافم نگاه کردم .. اون ا..ت بود ... روی زمین افتاده بود یه سمتش رفتم و آروم بهش زدم که تکون خورد
#ا.ت
اینجا کجاست
#نمیدونم آخرین بار.......
-یه خو..ناشام... ما رو گرفته
#نه دو..تا
باید فرار کنیم
-فکر فرار خوب نیست
اون......صد..ای ..... همو..ن ..پسر.ه بود
ت.و
-هوم ادامه بدید ما فقط داشتیم نگاه میکردیم مگه نه جیمین
@اره ....
-ها یه چیزی ...
اومد جلو که منو ا.ت هم به هم چسبیدم و عقب رفتیم ....
-فکر فرار به سر تون نزنه ... و تو
به سمت ا.ت برگشت و
-سنگ طلایی و بده به من
کدوم سنگ
-همون سنگی که برداشتی
ا.ت یه سنگ از جیب اش درآورد و به پسره داد
-خوبه .... به اونا بگو بیان
@اوک
اون یکی پسره که اسمش جیمین بود بیرون رفت .... که
-اینم تنبیه کاری که کردین یعنی برداشتن سنگ من
دو تا مرد هیکلی وارد شدن ولی خیلی ترسناک بودن که با گفتن حرف اون پسره منو ا.ت به سمت هم برگشتیم و همو نگاه کردیم ....
-.................
ادامه دارد
شرطا
لایک ۱۴
کامنت ۷
۲.۲k
۲۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.