من دوستت دارم دیونه پارت۱۱۳ گوشی رو انداختم رو صندلی وسرم
من دوستت دارم دیونه #پارت۱۱۳ #گوشی رو انداختم رو صندلی وسرمو گذاشتم روفرمون ماشین..
-عرفان دستت چیشده؟؟
-چیزی نیست لادرمونده..
-یعنی یه تیکش هنوز لادره گیر کرده؟
-آره، اگه میخوایش برو برش دار برا تبرک.
-بامزه ای کی بودی تو.
-خودم.
-شمادوتاباز به هم رسیدین.
بالبخند نگاهی به امیر انداختم از جام بلندشدمو سمتش رفتم.
-خوش امدی عزیزم..امیر بوسه ای روی گونه ام کاشت -ممنون عشقم لبخندی زدورفت،ماتم برده بود هیچ حسی نداشتم..هیچه هیچ فقط یه حالت گنگ داشتم نگام به عرفان افتاد سرش پایین بود وچشماشو بسته بود..چراچشماشو بسته دلیلش چی بود خجالت میکشید یانمیخواست ببینه که امیر منو بوسیده..یهو یه فکری به ذهنم رسید لبخندی زدم ورفتم روی مبل نزدیک به امیر نشستم..الان دیگه عرفان چشماش باز بود وبه منو امیر نگاه میکرد...فرستو غنیمت شمردم...
-عزیزم چی میخوری برات بیارم.
امیر لبخندی زد،
-تو چراعشقم به یکی از خدمتکارابگو میاره
-نه من خودم میخوام بیارم.
-یه قهوه اگه زحمتی نیست.
-عه این حرفا چیه .مگه من خانومت نیستم .؟
-معلومه که هستی تو زندگی منی خجالت زده لبخند زدموسمت آشپز خونه راه افتادم.
-بفرما آقاییم اینم یه قهوه برای تو که بهترینی.
-ممنون عزیزم این قهوه خوردن داره
-نوش جونت.
-ایشششش چندشا، من رفتم پیش بقیه دوتایی به آرشین خندیدیم زیر چشمی نگاهی به عرفان انداختم صورتش قرمز شده بود رگه های قرمزتوچشمش زیادشده بود
-عرفان تو حالت خوبه؟؟
-نه.. بهتره برم خونه سرم داره منفجر میشه.
-خونه چراتو که هنوز شام نخوردی برو تو یکی از اتاقا استراحت کن میگم برات یه قرص بیارن.
-نه ممنون برم خونه بهتره،
-عه امیر تو یه چیزی بهش بگو،
-رویاراست میگه برو تواتاق استراحت کن بعدأخودم میرسونمت خونه..
-خیلی خب باشه من رفتم..اینو گفت وسمت راه پله راه افتاد ،منم سمت آشپز خونه راه افتادم تابراش قرص ببرم.
دراتاقم نیمه باز بود از لای در نگاهش کردم.شالمو که روتخت بود رو جلووبینیش گرفته بود وبازم چشماش بسته بود شونه هاش شروع به لرزیدن کرد.قلبم فرو ریخت ..عرفان من داشت گریه میکرد ،این چه دلیلی میتونست داشته باشه روسریی منو جلوصورتش بگیره وگریه کنه مگه من مُردم،یعنی منو دوست داره،یعنی عرفانم منو میخواد اشکام بی اختیار جاری شد.نگاهش کردم بوسه ای روی روسری زدواونو گذاشت لبه ای تخت پالتشو درآورد وانداخت روی صندلی میز آرایش و روی تخت درازکشید..تو دلم عروسی بود ..عرفان منو میخواست..اونم منو دوست داشت وگرنه چه دلیلی داشت که بخواد روسوی منو ببوسه واشک بریزه...اشکامو تند تند پاک کردم ودر اتاقو زدم..بدون اینکه چیزی بگه رفتم داخل...بادیدن من سری
سریع از جاش بلند شد،
نویسنده:S.m.a.E
-عرفان دستت چیشده؟؟
-چیزی نیست لادرمونده..
-یعنی یه تیکش هنوز لادره گیر کرده؟
-آره، اگه میخوایش برو برش دار برا تبرک.
-بامزه ای کی بودی تو.
-خودم.
-شمادوتاباز به هم رسیدین.
بالبخند نگاهی به امیر انداختم از جام بلندشدمو سمتش رفتم.
-خوش امدی عزیزم..امیر بوسه ای روی گونه ام کاشت -ممنون عشقم لبخندی زدورفت،ماتم برده بود هیچ حسی نداشتم..هیچه هیچ فقط یه حالت گنگ داشتم نگام به عرفان افتاد سرش پایین بود وچشماشو بسته بود..چراچشماشو بسته دلیلش چی بود خجالت میکشید یانمیخواست ببینه که امیر منو بوسیده..یهو یه فکری به ذهنم رسید لبخندی زدم ورفتم روی مبل نزدیک به امیر نشستم..الان دیگه عرفان چشماش باز بود وبه منو امیر نگاه میکرد...فرستو غنیمت شمردم...
-عزیزم چی میخوری برات بیارم.
امیر لبخندی زد،
-تو چراعشقم به یکی از خدمتکارابگو میاره
-نه من خودم میخوام بیارم.
-یه قهوه اگه زحمتی نیست.
-عه این حرفا چیه .مگه من خانومت نیستم .؟
-معلومه که هستی تو زندگی منی خجالت زده لبخند زدموسمت آشپز خونه راه افتادم.
-بفرما آقاییم اینم یه قهوه برای تو که بهترینی.
-ممنون عزیزم این قهوه خوردن داره
-نوش جونت.
-ایشششش چندشا، من رفتم پیش بقیه دوتایی به آرشین خندیدیم زیر چشمی نگاهی به عرفان انداختم صورتش قرمز شده بود رگه های قرمزتوچشمش زیادشده بود
-عرفان تو حالت خوبه؟؟
-نه.. بهتره برم خونه سرم داره منفجر میشه.
-خونه چراتو که هنوز شام نخوردی برو تو یکی از اتاقا استراحت کن میگم برات یه قرص بیارن.
-نه ممنون برم خونه بهتره،
-عه امیر تو یه چیزی بهش بگو،
-رویاراست میگه برو تواتاق استراحت کن بعدأخودم میرسونمت خونه..
-خیلی خب باشه من رفتم..اینو گفت وسمت راه پله راه افتاد ،منم سمت آشپز خونه راه افتادم تابراش قرص ببرم.
دراتاقم نیمه باز بود از لای در نگاهش کردم.شالمو که روتخت بود رو جلووبینیش گرفته بود وبازم چشماش بسته بود شونه هاش شروع به لرزیدن کرد.قلبم فرو ریخت ..عرفان من داشت گریه میکرد ،این چه دلیلی میتونست داشته باشه روسریی منو جلوصورتش بگیره وگریه کنه مگه من مُردم،یعنی منو دوست داره،یعنی عرفانم منو میخواد اشکام بی اختیار جاری شد.نگاهش کردم بوسه ای روی روسری زدواونو گذاشت لبه ای تخت پالتشو درآورد وانداخت روی صندلی میز آرایش و روی تخت درازکشید..تو دلم عروسی بود ..عرفان منو میخواست..اونم منو دوست داشت وگرنه چه دلیلی داشت که بخواد روسوی منو ببوسه واشک بریزه...اشکامو تند تند پاک کردم ودر اتاقو زدم..بدون اینکه چیزی بگه رفتم داخل...بادیدن من سری
سریع از جاش بلند شد،
نویسنده:S.m.a.E
۵۳.۴k
۱۱ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.