𝑜𝑛𝑒 𝑠ℎ𝑜𝑡 . 𝑗 ℎ𝑜𝑝𝑒
𝑜𝑛𝑒 𝑠ℎ𝑜𝑡 . 𝑗 ℎ𝑜𝑝𝑒
سنگ ارغوانی رنگی رو از روی زمین برداشت مردم معتقد بودن سنگ های ارغوانی براق آرزو هارو براورده میکنن...!سنگ رو توی دستش گرفت و چشماشو بست و شروع به آرزو کردن کرد. زیر چشمی داداش کوچولوشو دید که داره آروم کارای اونو تقلید میکنه .
+چه آرزویی کردی؟
*پری آتش مخصوص خودمو داشته باشم.تو چی؟توجه آرزویی کردی؟
+من؟راستش یه رازه.
دست داداششو گرفت.
+خب بیا سنگارو بندازیم تو چشمه زود تر آرزو هامون برآورده شه.
*یک،دو،سه بنداز.
+خب ویلیام تو همینجا واستا آب بازی کن من گل های بابونه رو جمع کنم بعد باهم میریم خونه باشه؟
ویلیام سرشو به نشونه باشه تکون داد و مشغول بازی با ماهی ها شد.
ا.ت به طرف گل های مورد علاقش رفت و شروع به چیدن اونا کرد...مدتی می گذشت ا.ت مشغول افکارش و جمع کردن گل هاش بود که با جیغ ویلیام توجهش به داداشش جلب شد و به سرعت به سمتش رفت و اونو پشت سرش قایم کرد.
به پسری که از آب بیرون اومده بود نگاه کرد ترسیده بود و ضربان قلبش تند شده بود.
_او... ببخشید ترسوندمتون مادمازل.
ا.ت هوفی از سر آسودگی کشید و صاف واستاد.
+شاهزاده شما اینجا چیکار میکنید مگه نباید الان تو قصر باشید حتما همه نگرانتون شدن.
_شما هم باید خونه باشید وزیر حتما الان داره دنبال شما میگرده.
+به پدرم قبلا اطلاع دادم و میخواستم الان برم خونه.
پسر از تو چشمه بیرون اومد و رو به روی دختر واستاد.
_تو خونه همراهیتون میکنم بانو.
و دست ویلیامو گرفتو به سمت شهر حرکت کرد ا.ت هم به دونبالشون راه افتاد.
+لباستون خیس سرما میخورین شما برین قصر ما خودمون میریم.
_مشکلی نیست دوست دارم تا خونه برسونمتون.
*شاهزاده چرا تو چشمه بودین؟
_وقتایی که میریم جنگ ممکنه بعضی وقتا لازم باشه از تو آب به سمت دشمن بریم برای همین باید تمرین کنیم تا بتونیم زمان زیادی نفسمونو حبس کنیم.
*منم دوست دارم نفسمو حبس کنم.
_پس از این به بعد با خودم تمرین کن.
+خب دیگه رسیدیم بیا اینجا ویلیام... شما هم هرچه زود تر به قصر برگردید اعلیحضرت.
_میشه فردا ساعت ۱۰ بیاید لب چشمه؟
+عا... حتما.
اون شب ا.ت چشم رو هم نزاشت. تا صبح داشت به هوسوک فکر میکرد . اون پسر عشق بچگی بود ولی تاحالا نتونسته بود حسشو به پسرش ابراز کنه. می ترسید هوسوک ردش کنه چون اون یه پسر معمولی نیست اون پسر ارشد امپراطور بود.
نفهمید چجوری ولی خوابش برد.البته که هوسوکم دست کمی از ا.ت نداشت و تصمیمشو گرفته بود... میخواست حسشو به الهش بگه.
صبح کمی دیر بیدار شد و به همین دلیل مجبور شد تمام راهو تا جنگل بدوعه تا سر وقت برسه.
نفس نفس زنان خودشو به هوسوک که به چشمه خیره شده بود رسوند. هوسوک با شنیدن صدای نفس ا.ت توجهشو به اون داد.
_لازم نبود بدوعی من منتظرت میموندم.
-----------------------------
سنگ ارغوانی رنگی رو از روی زمین برداشت مردم معتقد بودن سنگ های ارغوانی براق آرزو هارو براورده میکنن...!سنگ رو توی دستش گرفت و چشماشو بست و شروع به آرزو کردن کرد. زیر چشمی داداش کوچولوشو دید که داره آروم کارای اونو تقلید میکنه .
+چه آرزویی کردی؟
*پری آتش مخصوص خودمو داشته باشم.تو چی؟توجه آرزویی کردی؟
+من؟راستش یه رازه.
دست داداششو گرفت.
+خب بیا سنگارو بندازیم تو چشمه زود تر آرزو هامون برآورده شه.
*یک،دو،سه بنداز.
+خب ویلیام تو همینجا واستا آب بازی کن من گل های بابونه رو جمع کنم بعد باهم میریم خونه باشه؟
ویلیام سرشو به نشونه باشه تکون داد و مشغول بازی با ماهی ها شد.
ا.ت به طرف گل های مورد علاقش رفت و شروع به چیدن اونا کرد...مدتی می گذشت ا.ت مشغول افکارش و جمع کردن گل هاش بود که با جیغ ویلیام توجهش به داداشش جلب شد و به سرعت به سمتش رفت و اونو پشت سرش قایم کرد.
به پسری که از آب بیرون اومده بود نگاه کرد ترسیده بود و ضربان قلبش تند شده بود.
_او... ببخشید ترسوندمتون مادمازل.
ا.ت هوفی از سر آسودگی کشید و صاف واستاد.
+شاهزاده شما اینجا چیکار میکنید مگه نباید الان تو قصر باشید حتما همه نگرانتون شدن.
_شما هم باید خونه باشید وزیر حتما الان داره دنبال شما میگرده.
+به پدرم قبلا اطلاع دادم و میخواستم الان برم خونه.
پسر از تو چشمه بیرون اومد و رو به روی دختر واستاد.
_تو خونه همراهیتون میکنم بانو.
و دست ویلیامو گرفتو به سمت شهر حرکت کرد ا.ت هم به دونبالشون راه افتاد.
+لباستون خیس سرما میخورین شما برین قصر ما خودمون میریم.
_مشکلی نیست دوست دارم تا خونه برسونمتون.
*شاهزاده چرا تو چشمه بودین؟
_وقتایی که میریم جنگ ممکنه بعضی وقتا لازم باشه از تو آب به سمت دشمن بریم برای همین باید تمرین کنیم تا بتونیم زمان زیادی نفسمونو حبس کنیم.
*منم دوست دارم نفسمو حبس کنم.
_پس از این به بعد با خودم تمرین کن.
+خب دیگه رسیدیم بیا اینجا ویلیام... شما هم هرچه زود تر به قصر برگردید اعلیحضرت.
_میشه فردا ساعت ۱۰ بیاید لب چشمه؟
+عا... حتما.
اون شب ا.ت چشم رو هم نزاشت. تا صبح داشت به هوسوک فکر میکرد . اون پسر عشق بچگی بود ولی تاحالا نتونسته بود حسشو به پسرش ابراز کنه. می ترسید هوسوک ردش کنه چون اون یه پسر معمولی نیست اون پسر ارشد امپراطور بود.
نفهمید چجوری ولی خوابش برد.البته که هوسوکم دست کمی از ا.ت نداشت و تصمیمشو گرفته بود... میخواست حسشو به الهش بگه.
صبح کمی دیر بیدار شد و به همین دلیل مجبور شد تمام راهو تا جنگل بدوعه تا سر وقت برسه.
نفس نفس زنان خودشو به هوسوک که به چشمه خیره شده بود رسوند. هوسوک با شنیدن صدای نفس ا.ت توجهشو به اون داد.
_لازم نبود بدوعی من منتظرت میموندم.
-----------------------------
۱.۶k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.