دوباره پیدایش شده...
دوباره پیدایش شده...
نپرسیدهام کجا بوده...
او هم نمیگوید...
باران میبارید و من که عادت ندارم چتر در دست بگیرم، یقهی کاپشنم را بالا زده بودم و تند میرفتم...
" سلام!"
برگشتم...
ایستاده بود بالابلند...
اما نه با دستهای گشوده...
خواستم لبخند بزنم و نتوانستم...
" چهقدر ریشت بلند شده؟"
ایستادم و به نگاهش نگاه کردم...
" ناراحت شدی؟ "
دستش را گرفتم...
خواست پس بکشد،
گفتم: " یک لحظه ..."
دستش را باز کردم،
خودکارم را از جیبم درآوردم...
شماره تلفن تازهام را کف دستش نوشتم...
وقتی مینوشتم،
دست چپم که زیر دستش بود...
میلرزید و باران انگار روی شمارهها میدوید...
" ننویس ... خواهش میکنم!" و خندید...
گفتم: " چرا؟"
دوباره خندید: " آخه اگه بنویسی بهت زنگ میزنم."
" خب؟"
" آخه من نباید بهت زنگ بزنم."
گفتم: " نزن!"
گفت: " پس اقلاَ شماره رو اشتباهی بنویس."
" خداحافظ!" و رفتم...
با صدایش برگشتم...
ایستاده بود زیر باران:
" پاکش میکنم. زنگ نمیزنم..."
#دلنوشته_های_کوچه_پشتی
https://telegram.me/joinchat/BYIBETypQYYlvvnrZeAdZA
نپرسیدهام کجا بوده...
او هم نمیگوید...
باران میبارید و من که عادت ندارم چتر در دست بگیرم، یقهی کاپشنم را بالا زده بودم و تند میرفتم...
" سلام!"
برگشتم...
ایستاده بود بالابلند...
اما نه با دستهای گشوده...
خواستم لبخند بزنم و نتوانستم...
" چهقدر ریشت بلند شده؟"
ایستادم و به نگاهش نگاه کردم...
" ناراحت شدی؟ "
دستش را گرفتم...
خواست پس بکشد،
گفتم: " یک لحظه ..."
دستش را باز کردم،
خودکارم را از جیبم درآوردم...
شماره تلفن تازهام را کف دستش نوشتم...
وقتی مینوشتم،
دست چپم که زیر دستش بود...
میلرزید و باران انگار روی شمارهها میدوید...
" ننویس ... خواهش میکنم!" و خندید...
گفتم: " چرا؟"
دوباره خندید: " آخه اگه بنویسی بهت زنگ میزنم."
" خب؟"
" آخه من نباید بهت زنگ بزنم."
گفتم: " نزن!"
گفت: " پس اقلاَ شماره رو اشتباهی بنویس."
" خداحافظ!" و رفتم...
با صدایش برگشتم...
ایستاده بود زیر باران:
" پاکش میکنم. زنگ نمیزنم..."
#دلنوشته_های_کوچه_پشتی
https://telegram.me/joinchat/BYIBETypQYYlvvnrZeAdZA
۱.۰k
۲۹ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.