قلب سیاهpt28
قلب سیاهpt28
-می خواستی با مردنت غافلگیرمون کنی؟
ات آستین لباسش رو محکم زیر پلک هاش کشید اما
فایده ای نداشت. اشک هاش به همون سرعت که پاک می شدن دوباره پایین می ریختن. صداش جوری بود که انگار داره از جونکوک خواهش میکنه
+ من نمی خوام بمیرم ه
جونکوک خواست خشک شدن گلوش رو با قهوه از بین ب بره، اما
فنجون روی میز رها شد و مایع داغش پوستش رو سوزوند. صورتش در هم رفت و گریه ش شدت گرفت. حاال یک بهونه ی مسخره برای آزاد کردن بغضش پیدا کرده بود و می تونست وانمود کنه سوزش دستش بیشتر از آسیب دیدن ات دردناکه
روی صندلیش چرخید تا قطره های داغ قهوه ی روی پاهاش نریزن و نیم رخش رو تو دید ات قرار داد
آت خسته بود، اونقدر که می خواست همونجا چشم هاش رو
ببنده و زودتر از چیزی که دکترها می گفتن بمیره، اما میز رو دور زد .و مقابل جونکوک، روی زمین زانو زد
دست های جونکوک شدیدتر از هر زمانی که می تونست مثال بزنه
می لرزیدن و سرش بین شونه هاش افتاده بود. ات به سختی
دست هاش رو گرفت چون جونکوک اجازه نمی داد
ات نمی تونست به درد توی چهره ی جونکوک نگاه کنه
ترسیده و آسیب پذیر بود و حتی یادش نمیومد که چطوری بدون جونکوک تا الان زندگی کرده بود. تنها خواسته ی قلبیش این بود که نزدیک به همدیگه بمونن. اگه جونکوک یک قدم فاصله می گرفت، دنیا به پایان میرسید.
پس در حالی که دست هاش رو گرفته بود و ناخن هاش رو توی گوشت خودش حس می کرد، سرش رو روی پاهای جونکوک گذاشت و همونجا گریه کرد. نه به خاطر ترسش، نه به خاطر جونکوک
ات به خاطر خودش گریه کرد چون لیاقتش این نبود. اون ادم
بدی نبود
جونکوک می تونست گرمای اشک های آت رو روی
انگشت هاش و قسمتی از شلوارش احساس کنه. به بخشی از دیوار مقابلش زل زده بود و می خواست هوشیار بمونه. اطالعات پزشکی توی ذهنش رژه می رفتن و سعی داشت اسم بهترین دکترهای ریه رو برای خودش لیست کنه
اما تمام چیزی که بهش فکر می کرد، این بود که برای دومین بار داره
آدم موردعالقه ش رو از دست می ده. برای دومین بار پوچ می شه و بعید می دونست ازش زنده بیرون بیاد. انگار توی چند دقیقه فهمیده بود چقدر دختری که کنارش برای نفس کشیدن تالش می کرد رو دوست داره.
-می خواستی با مردنت غافلگیرمون کنی؟
ات آستین لباسش رو محکم زیر پلک هاش کشید اما
فایده ای نداشت. اشک هاش به همون سرعت که پاک می شدن دوباره پایین می ریختن. صداش جوری بود که انگار داره از جونکوک خواهش میکنه
+ من نمی خوام بمیرم ه
جونکوک خواست خشک شدن گلوش رو با قهوه از بین ب بره، اما
فنجون روی میز رها شد و مایع داغش پوستش رو سوزوند. صورتش در هم رفت و گریه ش شدت گرفت. حاال یک بهونه ی مسخره برای آزاد کردن بغضش پیدا کرده بود و می تونست وانمود کنه سوزش دستش بیشتر از آسیب دیدن ات دردناکه
روی صندلیش چرخید تا قطره های داغ قهوه ی روی پاهاش نریزن و نیم رخش رو تو دید ات قرار داد
آت خسته بود، اونقدر که می خواست همونجا چشم هاش رو
ببنده و زودتر از چیزی که دکترها می گفتن بمیره، اما میز رو دور زد .و مقابل جونکوک، روی زمین زانو زد
دست های جونکوک شدیدتر از هر زمانی که می تونست مثال بزنه
می لرزیدن و سرش بین شونه هاش افتاده بود. ات به سختی
دست هاش رو گرفت چون جونکوک اجازه نمی داد
ات نمی تونست به درد توی چهره ی جونکوک نگاه کنه
ترسیده و آسیب پذیر بود و حتی یادش نمیومد که چطوری بدون جونکوک تا الان زندگی کرده بود. تنها خواسته ی قلبیش این بود که نزدیک به همدیگه بمونن. اگه جونکوک یک قدم فاصله می گرفت، دنیا به پایان میرسید.
پس در حالی که دست هاش رو گرفته بود و ناخن هاش رو توی گوشت خودش حس می کرد، سرش رو روی پاهای جونکوک گذاشت و همونجا گریه کرد. نه به خاطر ترسش، نه به خاطر جونکوک
ات به خاطر خودش گریه کرد چون لیاقتش این نبود. اون ادم
بدی نبود
جونکوک می تونست گرمای اشک های آت رو روی
انگشت هاش و قسمتی از شلوارش احساس کنه. به بخشی از دیوار مقابلش زل زده بود و می خواست هوشیار بمونه. اطالعات پزشکی توی ذهنش رژه می رفتن و سعی داشت اسم بهترین دکترهای ریه رو برای خودش لیست کنه
اما تمام چیزی که بهش فکر می کرد، این بود که برای دومین بار داره
آدم موردعالقه ش رو از دست می ده. برای دومین بار پوچ می شه و بعید می دونست ازش زنده بیرون بیاد. انگار توی چند دقیقه فهمیده بود چقدر دختری که کنارش برای نفس کشیدن تالش می کرد رو دوست داره.
۱۴.۰k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.