این پارت تقدیم میشه به @n39752737

**P43 - آماده‌سازی نهایی**

صبح روز بعد، اولین اشعه‌های خورشید از پنجره‌های کرکره‌دار آپارتمان به داخل می‌تابید. باکوگو که کمتر از دو ساعت خوابیده بود، در آشپزخانه مشغول آماده‌سازی تجهیزات بود. روی میز، انواع تجهیزات ارتباطی، سلاح‌های غیرکشنده و نقشه‌های دقیق به طور منظم چیده شده بود.

میدوریا از اتاق خواب بیرون آمد، هنوز اثر خواب در چشمانش بود، اما وضعیتش به طور محسوسی بهتر شده بود.
**میدوریا:** "صبح بخیر کاچان. نیاز به کمک داری؟"

باکوگو بدون اینکه نگاهش را از تجهیزات بردارد، پاسخ داد:
**باکوگو:** "برو اول صبحانه بخور. بدن تو هنوز در حال بهبوده."

اما میدوریا نپذیرفت. او به آرامی کنار میز رفت و شروع به بررسی تجهیزات کرد. انگشتانش با دقت روی هر وسیله حرکت می‌کرد، گویی دارد آنها را برای اولین بار می‌بیند.

**میدوریا:** "این دستگاه‌های ارتباطی... مدل پیشرفته‌ای هستن. قابلیت ضد استراق سمع دارن؟"

باکوگو برای اولین بار صبح لبخند کوچکی زد.
**باکوگو:** "آره. خودم شخصاً رویشون کار کردم."

برای چند ساعت بعد، هر دو با تمرکز کامل روی آماده‌سازی کار کردند. میدوریا با وجود ضعف جسمانی، از هیچ کاری دریغ نمی‌کرد. او نه تنها کمک می‌کرد، بلکه با دقت‌های تحسین‌برانگیزش نکات ظریفی را به باکوگو یادآوری می‌کرد.

**میدوریا (نقشه را بررسی می‌کند):** "کاچان، اینجا، نزدیک ورودی تونل زیرزمینی... به نظر می‌رسه یه سیستم تهویه قدیمی وجود داره. ممکنه راه جایگزینی برای ورود باشه."

باکوگو به نقشه نزدیک شد و با دقت به نقطه‌ای که میدوریا اشاره می‌کرد خیره شد.
**باکوگو:** "درست می‌گی. این رو تو محاسباتم ندیده بودم."

ظهر شده بود که ناگهان زنگ در به صدا درآمد. هر دو فوراً در حالت آماده‌باش قرار گرفتند. باکوگو به آرامی به سمت در حرکت کرد، در حالی که میدوریا پشت دیوار پنهان شده بود.

**باکوگو (با صدای بلند):** "کیسه؟"

**صدایی از پشت در:** "بادام سوخته."

این کد امنیتی از پیش تعیین شده بود. باکوگو در را باز کرد و یکی از قهرمانان قابل اعتماد به نام "میور" را دید که با چند بسته بزرگ ایستاده بود.

**میور:** "لوازم درخواستی تو، داینامایت. شامل تجهیزات ویژه ضد سم هم هست."

باکوگو با تشکر سریع بسته‌ها را گرفت. وقتی بسته‌ها را باز کرد، میدوریا با تعجب دید که شامل لباس مخصوص محافظتی برای او هم هست.

**میدوریا:** "این... این برای منه؟"

**باکوگو (با بی‌حوصلگی ظاهری):** "البته که برای توئه. نمی‌خوام بازم مسموم بشی."

لباس محافظتی دقیقاً به اندازه میدوریا دوخته شده بود و حتی آرم قهرمانی او را نیز داشت. میدوریا با احساساتی شدن آن را در دست گرفت.

عصر همان روز، تمرینات نهایی را آغاز کردند. در فضای خالی آپارتمان که به سالن تمرین تبدیل شده بود، باکوگو به میدوریا نحوه استفاده از تجهیزات جدید را آموزش می‌داد.

**باکوگو:** "این دستگاه ضد سم رو یادت باشه، اگه دوباره مورد حمله قرار گرفتی، فوراً فعالش کن."

**میدوریا:** "فهمیدم. ولی کاچان... تو هم باید مواظب خودت باشی."

باکوگو برای لحظه‌ای ساکت شد، سپس با جدیت تمام به چشمان میدوریا نگاه کرد.
**باکوگو:** "به حرفام گوش کن. اگر اوضاط خطرناک شد، بدون تردید فرار کن. من خودم رو نجات می‌دم."

میدوریا می‌دانست که این دروغ است. باکوگو همیشه دیگران را بر خود ترجیح می‌داد. اما این بار، میدوریا قصد نداشت اجازه دهد چنین چیزی اتفاق بیفتد.

غروب شد. نور خورشید کم‌کم محو می‌شد و سایه‌های شب شهر را در بر می‌گرفت. هر دو در کنار پنجره ایستاده بودند و به شهر نگاه می‌کردند.

**میدوریا:** "کاچان... من می‌دونم که این خطرناکه. اما تا وقتی که با تو هستم، اصلاً نمی‌ترسم."

باکوگو بدون اینکه پاسخی بدهد، دستش را به آرامی روی شانه میدوریا گذاشت. این سکوت، از هر کلامی گویاتر بود.

ساعت ۱۰ شب. زمان حرکت فرارسیده بود. آنها در تاریکی شب ناپدید شدند، دو قهرمان که آماده بودند تا با هر چیزی که سر راهشان قرار می‌گیرد روبرو شوند.

**ادامه دارد...**

نویسنده پارت های قبل : @n39752737
دیدگاه ها (۲)

**P44 - نفوذ به انبار متروکه**ساعت ۱۰:۳۰ شب بود وقتی که باکو...

### **سناریو شماره ۹: آخرین روز تابستان من****پارت یک****نام...

سلام دوستان نازنینم

خدافظ تابستون ... :)))

رقیب سخت

ادامه تک پارتی سرو تصمیم گرفتم گشادی رو کنار بذارم و بیام اد...

#رقیب_سختپارت ۱۴باکوگو:"خو به من چه!"جولیا:"ع...عشقم.....یعن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط